" مومن آن باشد که اندر جزر و مد
کافر از ایمان او حسرت خورد ... "
حالا که سالگرد آیت الله هاشمی رفسنجانی است و بازار بازنوشت خاطرات و خطرات رونق دارد، می خواهم خاطره ای عجیب و غیرقابل باور مربوط به ایشان را اینجا بنویسم. اواسط اسفند نود و چهار، وقتی هاشمی آراء تهران را با اختلاف غیرقابل منازعه ای برده بود و آن لیستِ تَکرار توانسته بود آیت الله یزدی و آیت الله مصباح را از گردونه خارج کند، فضای عجیبی بر تهران حاکم بود. روحانی در اوج بود، خاتمی و هاشمی هم. لیستی را برای رهبری آینده بسته بودند، به زعم خودشان. روحانیونی را هم که عمدتا میشد به آنها خط بدهند در لیست گذاشته بودند. مثل آیت الله امامی کاشانی و شاه آبادی و ... که البته در همین محاسبه هم اشتباه کرده بودند. یکبار حضورا خدمت آقای امامی کاشانی بودیم در سال هشتاد و هشت، ایشان فرمودند "من اگر روزی بین آقا و آقای هاشمی مجبور به انتخاب شوم، دامن این سیّد را رها نخواهم کرد .." و بعد خوابی که نوروز همان سال، چندماه پیش از انتخابات در مورد حوادث دیده بودند را برایمان تعریف کرد. خواب را همان موقع به آقا گفته بودند و برآوردشان این بود که این جریان به هدایت امام زمان روحی فدا مدیریت خواهد شد. شاید یکی از دلایل آن خطاب دل شکن و روح افزای نماز جمعه ی آیت الله خامنه ای به امام زمان علیه السلام، ریشه در این خبرها داشت. که مرحوم آیت الله بهجت هم به صراحت خبری از آن داده بود. لکن لیست امید، امیدوار به لغزش اینها در روز حادثه بود. روی تک تک افراد محاسبه کرده بودند. مثلا آیت الله شاه آبادی که همین امسال به رحمت خدا رفتند، فرزند شیخ عارف آقای شاه آبادی، در نهایت سادگی و سلامت بود. شب انتخابات برای عرض تبریک منزل ایشان بودیم و از هر دری سخنی. میان صحبت قرآن را پیش ایشان بردم و خواستم استخاره ای بنمایند. این آیه آمد: "ان الذی فرض علیک القرآن لرادّک الی المعاد". تاملّی کردند و فرمودند "خوبست. وظیفه است. حتما باید انجام شود". بعد خدمتشان عرض کردم که استخاره در مورد پیشنهاد کنار رفتن شما بود تا آیت الله یزدی وارد لیست شوند. حاج آقا که درمانده بود از تدبیری که کرده بودم، فرمود والله من ابایی ندارم، ولی این برای ایشان خوب نیست. و به نحوی قضیه را جمع و جور کرد و طفره رفت. بماند که اطراف ایشان آن شب، افراد نزدیک به مشایی هم بودند و سر از پا نمی شناختند از بردی که حاصل شده. و ای کاش که ایشان به جواب آن استخاره پاسخ داده بود. والله مستعان ..
و امّا .. در همین فضای سرد آن اسفند، که دلسوزان نگران اسلام و انقلاب بودند، روزی در جمع خانواده بودیم که برادر محمّد از رویای عجیبی که چند شب گذشته دیده بود، خبر داد. خواب دیده بود آقای هاشمی را که صورتش بسیار برافروخته و سرخ و آتشین بوده است، و ناگهان به داخل حوض آبی می پرد تا خود را خنک کند. "به محض رسیدن به آب، جوش آمد و بخار شد و ذرّات ش به آسمان رفت و اثری از او نماند". پدر می گفت، معنای خواب شاید اینست که عصبانیتی که او این سال ها کشیده است، حالا با این رای بالایی که آورده مرتفع شده. و آب خوبست و پاکی است در خواب و شاید که راه صلاح گیرد!
سال بعد، حوالی همان ایّام بود ...
عاقبت چون چرخ کژقامت خمید ..
.
کلام لطیفی است از جنید، که می فرماید : "یا من هو کل یوم هو فی شان، اجعلی لی فی بعض شانک .. ". یوم در قرآن به معنی روز نیست علی الاغلب! به معنی مرتبه و نشئه ی وجودی است. به مفهوم عوالم مختلف است. وقتی می فرماید که هو الذی خلق السماوات و الارض فی سته ایام، در شش یوم آفرید، یوم اینجا معنی روز نیست در مقابل شب، به معنای نشئه ی وجودی است. لغتی که بتواند بار معنایی آن را برساند موجود نبوده آن زمان. هنوز هم نیست. نزدیک ترین لغتی که آن زمان به این مفهوم بوده است، همین یوم است. همانطور که به حد فاصل و واصل یک افق به افق دیگر می گویند یوم، از سپیده ی خورشید تا غروب و محو آن در افق، یوم در معنای آیه ی فوق یعنی افق. در شش افق مختلف عوالم هستی را آفریده است. السماوات و الارض اینجا یعنی تمام آنچه که هست. چون نمی دیده است انسان به غیر از زمین و آسمان، هستی را اینگونه توضیح داده است که السماوات و الارض. افق اول جسم است. که بعد از مرگ دنیوی از آن درمی گذریم و حرکت می کنیم به سمت افق های دیگر. که بالاتر و والاترند از نشئه ی فعلی جسمانی. کلام جنید، معنایش لمس آن افق ها در افق جسمانی است. آیه ی "کل یوم هو فی شان"، یعنی در هرکدام ازین افق ها شان و راتبه ی خداوندی مشخص و مختص به خود است. ظهور او در هر یوم، در شان خاص آن یوم است. معانی دیگر و بطون بسیاری می تواند البته علاوه بر این داشته باشد. لکن معنی کلام جنید واضح است، "یعنی بیا که آتش موسی نمود گُل/ تا از درخت نکته ی توحید بشنوی .. "
.
.
پیشتر شعری از بیدل را برای سنگ لحد انتخاب کرده بودم که در نهایت وسعت بود. اولّین بار آن را از ساعد باقری شنیدم. "وحشیِ دشتِ معاصی را/ دو روزی سر دهید/ تا کجا خواهد رمید؟/ آخر، شکارِ رحمت است!". آرامشی لطیف و جوششی رحمانی داشت. شروع ش این بود که "از چمن تا انجمن جوشِ بهار رحمت است/ دیده هرجا باز می گردد دچار رحمت است" .. فوق العاده بود. رحمت الهی راهت را از هر طرف می بست. گزیر و گریزی نبود. لایمکن الفرار من حکومتک. " نیست باک از حادثاتم در پناهِ بیخودی/ گردش رنگی که من دارم، حصار رحمت است". دوست داشتم تصویر آن حبس رحمانی را ...
حالا مدّتی است شعر سنگِ آخرم را به شعر دیگری از بیدل تغییر داده ام. اینست آن که اسیرم کرده: "به صد دام آرمیدم/ دامن از چندین قفس چیدم/ ندیدم جز به بال نیستی/ پروازِ آزادی ... " شعر در نهایت استواری و استقامت است. بهترین توصیف مسافری است که جان ها کنده است و رنگی نگرفته. "ز سعیِ جان کنی هایم مباش ای هم نشین غافل/ که از هر ناله ی من تیشه دزدیده ست فرهادی" .. "حریفان، جامِ افسونِ تغافل چند پیمودن؟/ بهار است، از فراموشانِ رنگِ رفته هم یادی ... "
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی ...
.
.
.
" بچه که بودم، سرنوشت هیچکدام از شخصیت های تاریخ مقدس به نظرم دردناک تر از سرنوشت نوح نمی آمد، به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتی اش زندانی کرده بود. بعدها، اغلب بیمار بودم، و روزهای درازی را من نیز در «کشتی» می ماندم. آنگاه بود که دریافتم نوح نتوانسته بود هیچگاه دنیا را به آن خوبی ببیند که از کشتی دید، هرچند که تنگ و بسته بود و زمین در تاریکی فرو رفته ... "
در جستجوی زمان از دست رفته .. مارسل پروست ..
.
.
پ.ن: این روزها زیاد می پرسند از من، که چه بخوانم، چه کنم، بمانم، بروم، به کجا .. و یا دنبال پادزهر این دلمردگی ها می گردند. من در مقاطع مختلف زندگی، به سخت ترین شیوه ی ممکن با همه ی این موجودات درگیر بوده ام. گاه پنجه به صورتم انداخته اند و زمین گیرم کرده اند. گاه به نحوی تخیلی پاسخی یافته ام که دوچندان مرا به پیش برده. و وقتی به مقصد رسیده ام فهمیده ام که هیچ پشت هیچ است. سالیانی هم به کل از خیر پاسخ به آن ها گذشته ام. در مداری از بی طرفی و بی تفاوتی. که سخت ترین حالی بوده است که داشته ام. تمام این صحنه ها مثل روز پیش چشمانم است. آن حالات سردرگمی و سردرد را از این فاصله هنوز به خوبی حس می کنم. آن روزها که دنیا تمام می شد هر جمعه ها غروب. یا همان روزی که در کافه ای در فرانسه دنیا پیش چشمانم آنقدر تار بود که احساس کوری و خفگی محض می کردم. و بغض راه گلویم را چنان بسته بود که اینهمه که چه؟ همان کافه ای که مثل همیشه صدای آهنگ مشهور پابلو ابیسپو فضا را پر کرده بود. اخیرا که آن موسیقی را دوباره گوش می کردم، تمام آن حالات اضطراب و آشوب برایم زنده می شد. چون کهنه زخمه ای که به تار می کشانی اش. می دانی؟ در این سال ها، به جای این یک خط را بروم و بازگردم، صدها راه رفته ام. به موازات. می شناسم راه از بیراهه ها. و قدم نخست راه احساس نیستی است. فکر مرگ است. و انقطاع از تمام تعلقّات. آنگاه زندگی آغاز می شود. و انسان به این فهم می رسد که در بهترین موقعیت تحصیلی و مالی در آمریکا باشد هیچ موفقیّت و مزیّتی ندارد بر کشاورز ساده ای که در محروم ترین نقاط عالم کار می کند. می فهمد که زن یا مرد، زشت یا زیبا، فقیر یا غنی همه ظاهری است. هیچ تاثیری در ابدیت ما ندارد. اینها همه اعتباریات است. تمام معنی زندگی حتی در کنج یک سلول انفرادی ابدی هم حاصل می شود ... در عدم افکندم آخر خویش را .. وا رهاندم جان پر تشویش را ..
حالا که این روزها همه می نالند از شرایط، از قیمت دلار و ضیاع و عقار، من راستش از سرخوشی پُرم. در بلا هم می چشم لذّات او/مات اویم/مات اویم/ مات او. آنها که پارسال اشتباه کردند و دنبال دنیا راه افتادند و بیست و چند میلیون رای به دنیا دادند، حالا همان ها دارند اشتباه بزرگ تری می کنند و ضجّه می زنند برای دنیایشان. که شاید روزنه ای باز شود و از همان مسیر اشتباهی که آمدند بتواند به مقصد و مقصودشان برسند. نمی دانند که باید بازگردند. نمی دانند که هرقدر در این مرداب دست و پا بزنند، بیشتر فرو می روند. کز کشیدن تنگ تر گردد کمند. نمی دانند که سرنوشت محتوم ملّت ایران اینست که تنها خدا را بجوید وگرنه به لعنت دین و دنیا می رسد. و اذکر اسم ربّک و تبتّل الیه تبتیلاً .. و تنها اسم پروردگارت را یاد کن، و از غیر او منقطع شو. خودت را بسپار به آغوش او. همانست که بازمیگرداند آنچه که به ظاهر از دست رفته است. یا رادّ ما قد فات. و ای بسا بیش تر ..
.
.
چقدر خوشحالم که به ایران بازگشتم. چقدر خداوند لطف کرد که راه را بر من گشود. چقدر رحمت بود فاصله از آن ضلالت محض. دوست دارم اینجا سال های سال بمانم و کنار نفوس پاکی که اینجا هست زندگی کنم. دوست دارم زحمتِ عین رحمت ِ اینجا را به آسودگیِ عذاب آور آنجا. "من دوست دارم از تو شنیدن را/ ای جلوه ای از به آرامی .. من دوست دارم از تو شنیدن را/ تو لذّت نادر شنیدن باش/ تو از به شباهت/ از به زیبایی/ بر دیده ی تشنه ام/ تو دیدن باش ...
.
.
اوّل زبانست که باید ساکت شود. کلمات خودشان را در سکوت طوری دیگری به انسان می نمایند. و مفاهیم از کالبد کلمه خارج می شوند. سپس ذهن است که ساکت می شود. تا تصاویر در جای خودشان بایستند و جریان سیّال و جوشان ذهن خاموش شود. به قول زنون، ذهن ما از سکونات متعاقب مفهوم حرکت را انتزاع می کند. باید سال ها در این سکون ذهن ماند، تا قلب انسان ساکت شود. که احساس، مسیر خودش را پیدا کند. و برسد به آن وحدتی که ابن عربی می گوید. اینجاست که عشق می جوشد. که رنگی است انگار فرای رنگ ها. همان که مولانا را بی تاب می کند، شمس را نادره ی گفتار می گند و ذهن و زبان را به تسخیر قلب در می آورد. من مدّت ها شعر مولانا را نمی فهیدم. هم کلمات ش را و هم جریان ش را. جوشش او را توهّم می دانستم. شمس را هم. که می گفت: "من به رقص به خدا رسیدم". حالا مدّتی است از دور آن ها را احساس می کنم. و عشق را دوباره می فهمم ..
.
.
مشرق و مغرب ار روم/ ور سوی آسمان شوم/ نیست نشان زندگی/ تا نرسد نشان تو/ زاهد کشوری بدم/ صاحب منبری بدم/ کرد قضا دل مرا/ عاشق و کف زنان تو/ صبر پرید از دلم/ عقل گریخت از سرم/ تا به کجا کشد مرا/ مستی بی امان تو ...
" خداوند غیور است، اگر کسی در دام محبّت جز او گرفتار شود، خداوند یا عیوب آن را آشکار می سازد تا دل از آن برگیرد، یا حادثه ای می فرستد تا آن را از سر راهش بردارد ... "
.
.
گاهی هم وقتی برای این صفحات اجتماعی می خواهم از خودم بنویسم به دردسر می افتم. About me. شعری از شهریار نوشته ام بعضی جاها که "چون پیرِ پس از قبیله مانده!".یعنی تنهایی محض. همان شعری است از شهریار که اینطور آغاز می شود: "دارم سری از گذشت ایّام/ طوفانی و مالخولیایی .. " روزگارش را از یاران خالی می بیند و اساساً بیگانه است با محیط. چون خرابه ای از تخت جمشید. که حالا کودکی با او عکس یادگاری می گیرد. و چه خاطراتی از این خرابه به خاک است. و چه همسَفرها و همسُفره ها. که نیستند حالا. "خاموش و حزین خرابه گویی/ افسانه ی خود به یاد دارد/ چون پیر پس از قبیله مانده/ عمری به شکنجه می گذارد/ بس خاطره ها که با خرابی/ هر ساله به خاک می سپارد .. ای وای، چه بی وفاست دنیا ..". این حال را زیاد داشته ام این روزها. مثل پیرمردی که بساط کرده است کنار خیابان. آشنایانش رفته اند. داغِ یک دنیا امید. دوستان به خاک و فراموشِ همه. "من بی تو دلم گرفته چون ابر". گاهی هم این عبارت را درباره ی خودم می نویسم که "آتش امّا سرد .. ". یا شعر فروغ را که " من مثل دانش آموزی که درس هندسه اش را دیوانه وار دوست دارد/ تنها هستم ... "
یک روز یادم هست، حالا ده سال گذشته است از آن حتما، در جشن مهمانی شام مجللّی که یکی از شرکت های مشهور اروپایی در آمریکا برگزار کرده بود، در خودم بودم، گوشه ای. کسی دستم را گرفت و سر میزی که مدیر آن شرکت نشسته بود برد. که آشنایمان کند. که بعدها این دیدار منجر به حضورم در فرانسه شد و داستان هایی که بماند. لکن سر آن میز، بدون آمادگی قبلی از ادبیات آمریکا حرف زدیم و فیتزجرالد. با آن جمله ی مشهور که "به من قهرمانی در تاریخ را نشان دهید تا برایتان از تراژدی بگویم". همانجا و در همان حس و حال، وسط حرف های نیمه جدی، روی دستمال کاغذی شعری نوشتم: " درست مثل اسکندر/ دنیای آدم های دیگر را/ که یکی پس از دیگری فتح میکنم/ یا بی هدف ترک می کنم/ یا به آتش می کشم/ عاقبت یک روز/ در اوج جوانی/ می میرم!/ و توی قیصریه/ کسی برایم یک دستمال هم آتش نمی زند! ". این بهترین توصیفی است که از آن زمان تا به حال نوشته ام از من ...
.
.
گاهی در ذهنم بوده است این مدّت که اگر به طرز معجزه آسایی روی صندلی "دورهمی" مهران مدیری نشستم و از عشق پرسیدند چه میتوانم گفت. شاید شبیه ترین احساسی که داشته ام به آن، حس آن پرچم زردی است که کشتی ها در گذشته وقتی خدمه شان به وبا دچار می شد برمی افراشتند. که نه کسی نزدیک آن ها شود و نه تماسی بگیرد. آن ها حق نداشتند در بندرها پهلو بگیرند یا بار خود را تهی سازند. یک احساس تعلیق مطلق تا مرگ. نمی دانم! شاید هم شعری می خواندم از سیّد که "باید از دل استفاده ی بهینه کرد/ عشق کجاست!؟ .. " ...
.
.