نوشته ای که پشت اش اشکی نباشد، لایق شیشکی است. وقتی پشت در ایستاده ای یا تشنه به روی دریا می میمری، و یا خشک می شود در عزای روزگارت اشک ها، باید سکوت کرد. نوشتن افیون گذراست. سکوت را باید زندگی کرد ...
.
.
نوشته ای که پشت اش اشکی نباشد، لایق شیشکی است. وقتی پشت در ایستاده ای یا تشنه به روی دریا می میمری، و یا خشک می شود در عزای روزگارت اشک ها، باید سکوت کرد. نوشتن افیون گذراست. سکوت را باید زندگی کرد ...
.
.
پیش از آنکه شروع به نوشتن در خصوص وضع فعلی کنم، خوبست مقداری از نوشته های سال گذشته را اینجا بازنشر کنم. اینها را زمانی نوشتم که روحانی انتخابات را برده بود و صدای جیغ و هلهله ی طرفدارانش نمی گذاشت صدای ما به گوش کسی برسد. نوشته را از این صفحه برداشتم نه اینکه از فحش و ناسزای جاهلان واهمه ای داشته باشم، که می شناختم زمین و زمان را ..
.
.
" معتقدم این رای خلاف آنچه تصور میکنند میخ تابوت اصلاحات و غربگراها بود. خود روحانی هم میداند با وجود ترامپ، برجام به بن بست رسیده و نه تنها تحریم های دیگر را نمیتواند بردارد، چهارسال آینده کشور درگیر تحریم های جدید و معضلات جدی است. نمونه ش را همین پنج شنبه دیدیم که دولت آمریکا شرکت های جدیدی را تحریم کرد. روحانی اگر رای نمی آورد، سال دیگر قهرمان ملّی می شد. ولی حالا، بدون شک جریانی را با خود به زمین می زند. دقیقا مثل احمدی نژاد که هنوز اصولگراها ترکش های آن دوران را از بدنشان خارج میکنند. سال دیگر همین موقع سیل پشیمان های شرمنده ولی ساکت را خواهیم داشت. خواهیم دید که چهار سال دوّم روحانی، مثل چهارسال دوّم احمدی نژاد خواهد بود. طوری که اصلاح طلبان به علّت افزایش نارضایتی عمومی، فشار مخالفان و درگیری وسیع با دستگاه ها و نهادهای نظارتی و قضایی، دعا می کنند که هرچه سریع تر این روزها تمام شود. ما ان شاء الله هرچه از توانمان بر می آید به دولت کمک میکنیم که به درّه ها و درّنده ها نیفتد، لکن چه چاره با بخت گمراه. کاش راه اصلاحی بود بر این جریان متکبر و نقدناپذیر ... "
.
دل خسته ی من گرش همّتی است،
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی ...
در دانشگاه استنفورد با بعضی از افراد موفق در زمینه ی علمی و یا مالی، ارتباط نزدیک داشتم. مثلا با زاکربرگ، مدیرعامل فیس بوک هم دوره بودم. آن زمان ها فیس بوک یک اتاق شیشه ای در خیابان استفورد بود. هنوز به شهرت جهانی و درآمد نزدیک دویست میلیارد دلاری نرسیده بود. افراد دیگری هم بودند که حالا به آلاف و الوف رسیده اند. بعضی در آمریکا مانده اند و در شرکت های معتبر یا مدیر شده اند و یا موفقیت های چشمگیر داشته اند و بعضی دیگر به کشورهای متبوع شان بازگشته اند و مشاغل بالایی گرفته اند. راستش یکی از تجربه های تاثیرگذار زندگی من این است که بعضا این افراد وزین و شخیص و ظاهرا موفّق را در حالات حیوانی محض دیده ام! در حال بد مستی مثلا. یکبار با دانشجویان و اساتید دانشگاه اردوی جنگلی رفته بودیم اطراف اورگان، به مجرّد تاریکی هوا و چیره شدن تیرگی، عده ای به داخل چادرها خزیدند و دیگران شروع کردند به نوشیدن کنار آتش. و بعد به حال جنون و وارفتگی رسیدن. استاد مسلّم زمین شناسی که سرآمد معاصرانش بود را در حالی مشاهده کردی که دو نفر اطرافش را گرفته اند و به حالت سر و ته از منبع آبجو می نوشد. و دیگران بلند بلند می شمارند. تا کی از نفس بیفتد. و مثل یک جسد بی خاصیت زیر بازوانش را می گیرند و در حال لودگی و گفتن اراجیف در وضع فجیعی به چادرش می برند. یا استاد دیگرم را در حال مکالمه با یک دختر روس دیده ام که عنان از کف داده است و حرف های جنون آمیزی می زند. و بسیاری از موارد اینچنین که قلم شرم دارد از نوشتن ش. ولی نکته ی مشترک تمام این حالات حیوانی این بوده است که طرف اصلا نمی بیند که دیگران می بینند. یا برایش مهم نیست و یا در حالتی است که به چیز دیگری نمی تواند اهمیت بدهد. و یا خیال می کند دیگران هم در این حالت او هستند. مشهور است که هشیار میان مستان نشستن ناخوش است آن ها را ...
.
در ایران هم همین است، به نحو دیگری حالا. در ادارت و دانشگاه و بازار. بیشتر شهوت مقام است و پول. و مثل حالت قبل نکته ی مشترک اش اینست که نمی بینند که دیگران می بینند. طرف روبرویم نشسته است و داستانی تخیلی از خودش می سازد تا واقعیتی را وارونه کند و برسد به هیئت مدیره ی یک شرکت. از اصلاح شرکت و کشور و اسلام حرف می زند. لابد روزه است و البته طرفدار جدی اصلاحات. انواع دروغ های واضح کودکانه و اظهر من الشمس می گوید و انگار نه انگار. یا در دانشگاه. که نه پول است و نه مقام و بیشتر یک تصور ذهنی شانیت است. طرف استاد تمام است و روبرویم با اضطراب محص نشسته و سری به تاسف تکان می دهد و می گوید حیف است امثال شما نخبگان دانشگاه شریف را رها کنند. در حالیکه مثل حشره ای موذی و عاصی به در و دیوار زده است که من آنجا نباشم. با انواع اخبار و اعلام دروغ و سخیف ..
.
.
چند روز پیش عزیزی نصیحت می کرد در ماندن و رفتن. می گفت "چهار ماه باش، ولی مرد باش! .. ". یعنی راست بایست و نه چون سرمستی سایرین .. که فرمود روشندلان همیشه سفر در وطن کنند/ استاده است شمع و همان گرم رفتن است ..
او در این روزهای همیشه، با وجود شلوغی های غیرمعمول، به چنان رقّت قلبی رسیده بود که با هر نوستالژی به اشک می نشست. با شعر کودکان ارتباط برقرار می کرد و حتی اخیراً یک خط از ترانه ی کودکانه ای دل او را شکسته بود. با اینکه از نزدیک ترین هایش هم انگار دور شده بود، به نحو عجیبی آنچنان با غریبه و آشنا دلش نزدیک بود که پای درد دل یک پیرمرد مدّت ها نشسته بود و مقابل چشمانش گریسته بود. او در این زمانه، زخم زبان یاران را به حساب روزگار می گذاشت و به مرحله ای از درک اشیا رسیده بود که درد را خوب تحمّل می کرد. با زخم می ساخت و اصل بقای درد را می شناخت. تقویم که می گذشت او همچنان در پاییز بود، هرقدر هم که دهه ی چهارم زندگی اش از نیمه رد می شد.
..
.
" بخواب هلیا، دیر است.
دود دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه ی تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
شب از من خالی ست هلیا.
فرض کن ناگهان ببینی فقیه شهر که چهل سال پشت سرش با اشک و آه به نماز ایستاده ای شراب به دست دارد، یا زندگی ات را به دوست دیرینه بسپاری و خودش را با زندگی ات ببرد، یا اینکه بفهمی همان دستی که به گرمی می فشاردت منافق و حیله گر است و هزاری دیگر ازین دست. اوّلین واکنش بسیاری ترس است و بهت. مدتّی با خود درگیرند و مشغول انکار. در مرحله ی پذیرش ساکت می شوند. و آنجا که تسلیم این حقیقت می شوند، تا زمانی، دیگر نه به کسی اعتماد می کنند و نه با انسان ارتباط نزدیک می گیرند. در انزوا خودشان را می خورند. که چرا من و چرا اینطور. و بسیاری چراهای دیگر. واکنش بعضی مقابله است امّا. سعی می کنند این رشته را تا آنجا که می توانند دنبال کنند و به ضرب و شتم و جرح هم شده حق خودشان را بستانند. تا جراحت اعتمادی که به دیگری کرده اند تسکین بیابد. که سخت شبیه انتقامی است که دون کیشون از آسیاب های بادی می گرفت. این آدم ها تا زخم نیدازند فراموش نمی کنند. و تا کسی را پیدا نکنند که بتوانند دوباره به او اعتماد کنند در نوسان و هیجان هستند.
من امّا حالا، مدّت هاست که فهمیده ام که انسان همین است. در پستوی ذهن انسان، خودم را جستجو نمی کنم. و هر آینه انتظار سرکشی انسان را دارم. اینست که راحت فراموش می کنم، ساده می گذرم و گاهی شده طوری رفتار کرده ام که انگار هیچ نشده. با کسی که پولم را برده است نشسته ام و فالوده خورده ام و صحبتی از گذشته نکرده ام. دست کسی که می دانم دچار نفاق و حسادت است را فشرده ام. و پشت سر همان فقیه شهرت پرست و زن باره ایستاده ام و نماز را به فردی بی آنکه بداند خوانده ام. چون انسان را شناخته ام ..
.
.
مرد اگر هست به جز عالم ربّانی نیست ...
گاهی تدبیر الهی اینست که موسی در دامن فرعون بزرگ شود ... الصبر مفتاح الفرج!
.
به نظرم طرح اصلی این زندگی اینست که طی یک فرآیندی لمس کنی که همه چیزش از دست رفتنی است. بایست ساعت ها مقابل آینه با وسواس ایستاده باشی تا پس از از سال ها ببینی که موهایت سفید می شود و چروک ها یکی پس از دیگری می افتد به جوانی ات، باید تن ات را ببینی که رفته رفته به خاک بیشتر می ماند تا هر چیز دیگری، باید شهرت و ثروت را ببینی که روی تخت بیمارستان نیست می شود و از کار می افتد، باید عشق را بشناسی که در گذر روزگار مستهلک و بی معنی می شود، باید پایین و بالای روزگار را ببینی که نه به دوستی دوستان می شود دلخوش بود و نه هراسناک از دشمنی دشمنان، باید لمس کنی که مکانیزم طبیعی زندگی بلع و دفع است، این میان آنچه هضم می شود انسان خاکی است در گذر زمین و زمان ...
.
در سی و چند سالگی و جایی که حالا من ایستاده ام، نه سرمای زمستان دلسردم می کند و نه طراوت بهار فریبم می دهد. این مسیر تکراری را بیش از پیش می شناسم و اینکه انسان یعنی عجالتاً ..
.
.
" اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را/ که بسته راه به من، آسمان خالی را/ به سیب سرخ رسیده بدل شده است انگار/ شفق به خون زده خورشید پرتقالی را!/ همه حقیقت من، سایه ایست بر دیوار/ مگرد، هان! که نیابی من ِ مثالی را/ هزار بار به تاراج رفت و من هر بار/ ز عاج ساختم آن خانه ی خیالی را/ پریده رنگ تر از خاطرات عمر من اند/ مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را/ نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام/ هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را/ در آن غریبه به هر یاد ـ آن خراب آباد ـ/ نمی شناخت دلم، یک تن از اهالی را/ بهار نیست، زمستان پس از زمستان است/ که خود به هم زده تقویم من، توالی را/ هنوز مسأله ات مرگ و زندگی است، اگر/ جواب می دهم این جمله ی سؤالی را:/ نهاده ایم قدم، از عدم به سوی عدم/ حیات نام مده ، فصل انتقالی را ... " (بالطبع شعر از منزوی است ... )
از معدود جشن ها و مراسمی بود که می رفتیم. بالطبع سرشار از مهملات و زوائد و لاطائلات. آن میان امّا، یک پیرمرد شمالی هم روی سن آمد و شروع کرد در دستگاه شور خواندن. سنگین. از درآمد و سلمک و شهناز و گوشه ی حسینی. با صدای خشن، گرفته و ناهموار ولی به غایت صحیح. طاقت جمعیّت طاق شده بود. وقتی پایین آمد، به او گفتیم که چه درست خواندی. گفت: " وقتی صدایی بود، مایه اش نبود. حالا که صدا رفته، جا افتاده ... ".
داستان همان پالان و خر است. آن یکی خر داشت پالانش نبود/ یافت پالان گرگ خر را در ربود .. مثل ماجرای ما و آنها. یا مثل نوشته های اینجا ..