حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

سی و چند سالگی ها سنّی است که تاثیرات کارهای گذشته کم کم در انسان نمودار می شود. حتّی جزئی ترین و بی اهمیّت ترین آن ها. مثلا من این روزها تاثیر بازی های کامپیوتری را که در کودکی انجام می دادم در خودم می بینم. سر پیچ ها، گاز می دهم. مدّتی پیش نزدیک بود ماشین را چپ کنم وقتی از خروجی سئول به چمران می رفتم. اگر در آن بازی ها، سر پیچ گاز نمی دادی همه از تو سبقت می گرفتند. من عادتم شده حالا. که سر پیچ ها گاز می دهم. هم در خیابان. هم در زندگی ام ...

.

.

 

  • ح.ب

می خواستم از زبان کسی که شاید بیست سال تمام علی الاغلب شاگرد اوّل بوده است، به کسانی که این روزها از نو به مدرسه می روند بگویم که من از تک تک روزهای مدرسه متنفرّ بوده ام. همیشه از اوّل مهر به عزا می نشستم تا آخرین امتحان خرداد. دلیلش هم به طور عمده این بوده است که محیط مدرسه بیش از هرچیز دیگر برایم تحقیر کننده بود. موهای تراشیده، ناطم، زنگ، صف های خط کشی شده، تمرین های تکراری بی فایده و مسائلی ازین دست. که بسیار است. ناظم دبستان ما چوب به دست می گرفت و بچه ها را با چوب به صف می کرد. سر صف موها و ناخن ها را چک میکرد. بزرگترین درسی که من در طول آن دوازده سال کذایی گرفتم این بود که تا دیر نشده باید ازین محیط خودم را خلاص کنم ... 

روز اوّل دانشگاه برایم بهشت بود. آزادی محض. کسی نبود که بگوید کجا برو و کجا نرو. چه درسی بگیر و چه درسی نگیر. نظم و انضباط به نحوی کاملا محرمانه و زیر پوستی برقرار بود. من آنقدر به این محیط در روزهای اوّل نامانوس بودم که نمی دانستم می توانم بین کلاس ها از دانشگاه بیرون بروم! تا این اندازه. بعدها که مرزهای اختیار را شناختم، دانشگاه شریف هم برایم محدود شده بود. ولی همیشه آن لذّت گذار از مدرسه به دانشگاه در ذائقه ام هست ...

.

.

زین جان ِ پر از وهم ِ کژاندیشه گذشتیم

از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم

..

.

  • ح.ب

کسی را می خواستم که خودش در درون، آنقدر جالب باشد که ازم سراغ یک شهر جالب نگیرد، کسی که به اندازه کافی به سرچشمه ی اشتیاق نزدیک باشد، کسی که با جنبه های تاریک تر و غم بار تر روح آدمی آشنا باشد تا به استقبال سکوت آخر هفته زوریخ بشتابد ... "

.

.

آلن دو باتن .. در باب افسون اماکن پر ملال ... 

  • ح.ب

" من ندارم سر یاس .. 

  با امیدی که مرا حوصله داد ... "

.

.

  • ح.ب

" و ضرّی لایکشفه الا رافتک ... و غلّتی لا یبردها الا وصلک ...  "

و بدحالی ام را جز مهر تو نگشاید .. و سوز دلم را جز وصل تو فرو ننشاند .. 

.

مناجات مفتقرین/ صحیفه ی سجّادیه ..

  • ح.ب

تا مسئله ی "مالکیت" به تمام و کمال برای آدم حل نشود، به هیچ حقیقتی نمی رسد .. هیچ ... و در اضطراب حوادث روزمره بالاخره واژگون می شود .. الّا من رحم ربّی .. مجاهدت و انقلابی بودن یعنی مسئله ی مالکیت برایت حل شده باشد، بدانی جانت، مالت، آبرویت، زن و فرزندت، اینها هیچ نسبت حقیقی با تو ندارند ... عاریه اند .. برای گذران زندگی ست و بس ..

.

.

حدیثی است از پیامبر اکرم صلوات الله علیه، که اگر کسی بمیرد و آمادگی جهاد در خود نداشته باشد بر شعبه ای از نفاق مرده است. من لم یغز ولم یحدّث نفسه بغزو مات علی شعبة من النّفاق .. آمادگی جهاد یعنی لمس نسبت های عاریه ی دنیوی و بریدن از آن ها ...

.

.

  • ح.ب

در جنگ اُحُد، آنجا که خداوند شکست را برای جمعیت مسلمین می نویسد، می فرماید ما غم ها را یکی پس از دیگری بر شما فرو فرستادیم ... فاثابکم غمّاً بغمٍ .. غم ها را بر شما روانه کردیم، پشت هم .. چرا؟ .. لکیلا تحزنوا علی ما فاتکم و ما اصابکم!! .. یعنی تا دیگر غم نخورید! .. ناراحت نشوید بر گذشته ... و آنچه از دست داده اید .. انگار که غم خوردن مومن گناه نابخشودنی است و سزایش غم است پشت غم ..

.

.

پ.ن: غم عالم اومده دخیل ببنده به دلم/ به خیالش دل من پنجره ی فولاده ...

  • ح.ب

نیّت کردم که رادیو را که روشن کنم، خداوند آرامم کند با مطلبی .. این شعر آمد .. از آلبوم قصّه ی باران، سالار عقیلی .. با اینکه این روزها دیگر موسیقی چندان نمی گیردم، با شعر مولانا جان دیگری یافتم .. 

.

.

  • ح.ب

در طول یک سال و نیم گذشته سعی کرده ام که عمدتاً تهران بمانم. مطلقاً جایی نروم تا از پس این سال های متمادی غربت نشینی، پایداری نسبی پیدا کنم. هفته ی پیش امّا برای کنفرانسی به آلمان و اتریش رفتم. پرواز نیمه شب فرودگاه امام هنوز جای جراحت را نشان می دهد. آدم را رام می کند. مثل ترکه ای که چند بار زخمی ات کند و بعد بالای سرت بایستد. فاصله ی خانه تا فرودگاه پُر است از کامیون هایی که جاده را ملک طلق خود می انگارند و آنقدر پلاک هایشان را خاکی کرده اند که از چشم دوربین های کنترل سرعت مخفی بمانند. تهران سردرگم، بی هویت و بحران محض است. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، که اگر نبود آن دلیل ِ بی بدیل، هرگز اینجا نمی ماندم. ورودی فرودگاه، پیرمردی می خواهد دخترش را بدرقه کند و از گیت رد شود. سرباز جلوی اش می ایستد که اجازه نداری. صدایش را بالا می برد پیرمرد. سرباز سکوت می کند. پیرمرد فحش بدی می دهد. سرباز عصبی می شود و یقه ش را می گیرد. پیرمرد او را به عقب هل می دهد. سرباز پیرمرد را از جا می کند و به شیشه ی فرودگاه پرت می کند. حالا تمام خانواده ی پیرمرد بر سر سرباز می ریزند. دعوای سختی می شود. زن ها جیع می زنند و فحش می دهند. سرهنگی می آید که جلوی سرباز را بگیرد. نمی تواند. سرباز سرهنگ را هم می زند. همه ایستاده اند که ببینند چه می شود. خصوصا خارجی هایی که در فرودگاه امام به نحو چشمگیری حضورشان نسبت به دو سال پیش بیشتر شده است. پیرمرد با قیافه ی حق به جانب، با وساطت سرهنگ از گیت رد می شود و دخترش را می بیند. سرباز را آرام می کنند. مردم هرکدام رد می شوند و نظری می دهند. یکی حق را به سرباز می دهد و به قانون، یکی به پیرمرد. عدّه ای هم که ماجرا را ندیده اند به سپاه و بسیج فحش می دهند. آنقدر از قضایا دورند که یونیفرم سپاه را با نیروی انتظامی تشخیص نمی دهند. من این میان، از تمام آن ها به صحنه نزدیک تر بودم. در یک متری سرباز ایستاده بودم. و آرام به این فکر می کردم که انقلاب به جای اینکه مردم را بر حاکمیت دلیر کند، بر قانون دلیر کرده. اصلا هیچ حسی نسبت به قانون و نظم و انضباط ندارند. بهترین توصیف از مردم تهران، مردمی است که رفتارشان هیچ چارچوب مشخصّی ندارد ..

در پرواز، یک آلمانی کنارم نشسته است. همه خوابیده اند. من مثل همیشه ی پروازهای نیمه شب خوابم نمی برد. سر صحبت را با او باز می کنم که چرا به ایران آمده است. طرف می گوید که عاشق هواپیماهای مختلف است و ایران تنها جایی است که می تواند انواع فوکرها و توپولوف های از رده خارج را سوار شود. تعجّب می کنم. می گوید هفته ی پیش یک هواپیمای مسافربری منحصر به فرد که از رده خارج شده است را در پارکینگ یک ارگان نظامی پیدا کرده است و به همراه سی نفر دیگر درخواست داده اند که پول قابل توجهی بپردازند و یکبار با آن پرواز کنند، با مسئولیت خودشان. نگذاشته اند، چون خطرناک بوده است و اگر حادثه ای رخ دهد آبروی کشور می رود. اصرار کرده اند و مبلغ را افزایش داده اند امّا بازهم عملی نشده. می خواستم برایش توضیح دهم آنچه برای شما امروز هیجان است برای ما زندگی بوده است در این سال های تحریم ...

هفت صبح یکشنبه به فرانکفورت می رسم. بی هیچ سوال و جوابی از مرز رد می شوم. نظم و انضباط فرودگاه برایم گوارا است. سیستم حمل و نقل عمومی بی نقص و مدرن است. یک دلیل آن اینست که بعد از جنگ جهانی دوّم فرانکفورت تقریبا با خاک یکسان شده است و آلمان آن را از نو ساختند با تفکر جدید. شاید علاج تهران هم همین باشد! ... سرمایه ی آلمان بعد از جنگ جهانی دوّم، نیروی انسانی متخصص و قوی بود. تمام منابع ش نابود شده بودند و ملّت ش تسلیم. ولی جوهره ی وجودی نیروهای متخصص و توانا کشور را ظرف مدّت کوتاهی دوباره شکوفا کرد. درست مثل نیروهای متخصص ما که جای کار جدّی مدام از "نبود امکانات کافی" شکوه می کنند! درست مثل من که این خطوط را اینجا می نویسم ....

دوشنبه شب به وین می رسم. در میدان اصلی شهر می ایستم و یادم می آید که درست دو سال و نیم پیش اینجا ایستاده بودم و با خود فکر می کردم که بعید است دوباره به این نقطه ی زمین برسم. رجعت در طبیعت سرنوشت است. دوباره از کنار هم رد خواهیم شد. و اینبار سوال خواهند کرد که چرا ...

  • ح.ب

درست است که می گویند انسان اسم مصغّر نسیان است، امّا سخت است سی سالگی های کسی طوری باشد که چیزهایی را که نباید، فراموش کند و چیزهایی را که باید، نتواند ...

.

.

  • ح.ب