حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

" من پیش از این می خواستم، گفتار خود را مشتری

  و اکنون همی خواهم ز تو، از گفت ِ خویشم واخری ... "

.

.

طبعاً مولوی ..

  • ح.ب

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست ...

.

.

  • ح.ب

و گاهی انسان، حیوان ساکتی است که ازینکه ناراحت است خوشحال است. ازینکه خود را آزار می دهد لذّت می برد. و ازینکه ذهنش را خراش می اندازد خوش است. حیوان درنده ای که یکسر خودش را می درد. با خودش وحشی و با دیگران رام است. اهلی بیگانه و وحشی ِ آشنا. دیوانه ای که گاهی عاشق میله های قفس است ...

.

.

  • ح.ب

دیشب خواب شهر را دیدم. آسمان تهران سخت تاریک و گرفته بود. انگار سیاه ِ سیاه. بعد طوفان گرفت. بی باران امّا. باد ِ سرد ِ سوزان. به یاد باد قوم عاد افتادم. بعد شدّت گرفت. آنچنان که شروع به لرزیدن کردم. از پنجره ی خانه شهر را می دیدم که در حال سقوط است. سخت. یک به یک برج ها می افتادند تا نوبت به افتادن ما رسید. با اینکه زمین خوردم امّا سالم ماندم. ایستادم و شهرم را دوباره دیدم. با خاک یکسان شده بود. جز چند خانه ی محقّر که حالا در سطح شهر به سادگی با چشم غیر مسلّح دیده می شد. آن ها که در برج عاج بودند به خاک نشسته بودند. شهر حال عادی نداشت. صدای شیون می آمد. اذان صبح را می گفتند. با خودم گفتم که شبیه زلزله ی بم شده است. فقط آن ها جان سالم به در بردند که پیش از از اذان بیدار بودند. بیدار که شدم می لرزیدم .. همین.

.

.

  • ح.ب

گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش

دردی ست در دلم .. که ز دیوار بگذرد!

.

.

  • ح.ب

فرآیند رام کردن فیل ها انگار اینطور است که از وقتی به دنیا می آیند و توان کمی دارند، نخ باریکی به پایشان می بندند که زیاد حرکت نکنند. تا مدّت ها فیل ها سعی می کنند ازین حصار برهند و نمی توانند. خودشان را حتّی زخمی می کنند و بعضا پاهایشان آسیب می بیند ولی باز نمی توانند. بعد از مدّتی کوتاه می آیند و دیگر تلاشی نمی کنند. ولی در حافظه شان این نتوانستن ثبت می شود. اینست که وقتی بالغ و نیرومند می شوند، با اینکه می توانند حصارهای سخت تری را پاره کنند، ترس از شکست و عادت به نتوانستن، باعث می شود تلاشی نکنند. پایشان را به اندازه ی زمانی که ضعیف بودند حرکت می دهند. دچار یک حصارِ ذهنیِ نتوانستن می شوند که تا ابد با آن ها می ماند ..

.

.

پ.ن: این چند خط جواب به این سوال است که چرا انقلابی های دهه ی شصت که سابقه ی گرفتن سفارت آمریکا را داشتند و مبارزه با امپریالیسم، حالا تمام دلخوشی شان اینست که با آمریکا بسازند .. 

  • ح.ب

همانقدر که سختی ها و مصائب این سال ها، فهم عجیبی از زندگی به من داده، فرسوده تر و خسته تر از همیشه ام کرده است. اینست که واقعا روز اوّل عید شوق هیچ مکالمه ای را ندارم. نه خطی نه صحبتی نه هیچ. حتی از پاسخ چند خط محبت دوستان و آشنایان نیز عاجزم. عجزی که سرچشمه اش اینست که می دانم این ها همه باری بهر جهت است و هیچ کدام اصالت ندارند. دوست داشتن انسان، موقّت، مشروط و زودگذر است. مگر دوست داشتنی که دلیلش انسان نباشد. سال پیش، یکی از آشنایان نزدیک، که سرآمد خانواده اش بود از دنیا رفت. سی و چند سالش بود و با همین سن کم، نقطه ی ثقل خانواده اش بود. همه طور دیگری او را دوست داشتند. باهوش و باستعداد و کاربلد بود. به قول یکی، "می دانست که هرکاری را باید چطور انجام داد .." نزدیکان می گفتند وزیر و وکیل می شود. از هیچ به همه چیز رسیده بود. دو سال آخر عمرش سرطان عجیبی گرفت. دو سال درد بسیار کشید. طوری برایش بی تابی می کردند که من هرگز پیش از آن چنین صحنه هایی را ندیده بودم. مرگ ش بهتی عظیم بود برای نزدیکانش. انگار هرگز روی خوش دیگر نخواهند دید. به چشمم می دیدم که خانواده اش، حاضر بودند که جای او بمیرند. روز بعد از دفن، همه انگار چندسال پیرتر شده بودند. ولی چند ماه بعد، زنگار زمان نشسته بود و انگار نه انگار.  همه دوباره با هم بودند و می خندیدند و گاهگاهی هم خدابیامرزی می فرستادند که ثابت کنند انسان به نسیان زنده است. راست است که می گویند خاک سرد است. همه ی دوست داشتن ها را با خود می برد. من بهتر از همیشه می فهمیدم که انسان دوست انسان نیست. هم مسیر است، هم نوع است و همین. معنی آن عبارت که می گفت یا رفیق من لا رفیق له را لمس می کردم با اعماق جان ...

..

من هر بهار، هر بار که می آید بهتر این معنی گذرا بودن انسان را می فهمم. که وقتی برگ ها دوباره در می آیند، از پس سرما و سوز ِ سختِ زمستان، یعنی انسان هم در حافظه ی دوست داشتنِ انسان نخواهد ماند. روزگار جنس ش زیر و رو کردن و واژگون نمودن احساسات انسانی است. به قول حافظ : " مجوی عیش ِ خوش از دور ِ باژگون ِ سپهر/ که صاف ِ این سر ِ خُم جمله دُردی آمیز است ... ". باژگون یعنی وارونه و ناراست. دُردی آن ته نشین و رسوب شراب است. می گوید حتی آن زلال و ناب ترین لحظات این زندگی هم، که مثل سر خمره ی شراب صاف و گوارا می نماید، تُفاله پرور است. یعنی هیچ عیش خوش این روزگار، اصالت ندارد. تمام دوست داشتن ها هم وقتی غبار زمان روی آن می نشیند، ناخالص است ...  

.

.

غلام دولت آنم که پای بند ِ یکی است/ به جانبی متعلّق شد از هزار برست ... 

 

  • ح.ب

" در روایت آمده که حضرت داوود(ع) از خدا خواست که خدایا در این عالم همنشین من را در بهشت معرفی کن. آن کسی که در بهشت بناست الی الابد زندگی کنیم. خدا به جناب داوود وحی فرمود و آدرس آن خانم را داد. اسمش را هم گفت خلادة بود. ین خانمی که در این خانه زندگی می‌کند، همسر شما الی الابد در بهشت است. حضرت داوود با شوق آمد ببیند چه کسی است. آدرس را پیدا کرد. در زد. خانم پرسید که هستی؟ گفت من داوود پیغمبر هستم. پرسید آیا آیه ای در مذمت من نازل شده؟ فرمود: نه، آیه ای در مذمّت شما نازل نشده، اما پیامی است اگر در را باز کنید و اجازه بدید، من آن پیام را بگویم. در را باز کرد. داوود پرسید شما اسمت فلان است. جواب داد بله، اسم من این است، اما ممکن است کس دیگری هم این اسم را داشته باشد. داوود گفت حقیقت این است که من از خدا خواستم همسرم را در بهشت به من معرفی کند، خدا شما را به من معرفی کرد. با تعجب جواب داد: اشتباه می‌کنید، من کجا و این حرفها کجا؟ داوود گفت بالاخره وحی خداست، آمده ام ببینم چه کار کرده ای که به این مقام رسیده ای. خانم جواب داد من یک آدم عادی هستم و هیچ کار فوق العاده ای ندارم. مثل مردم دیگر هستم. بعد از اصرار فراوان حضرت داوود، آن خانم گفت اگر چیزی بتوانم بگویم این است که هیچ حادثه ای برای من اتفاق نیفتاد که در دلم بگویم ای کاش جور دیگری بود. هرچه اتفاق افتاده گفتم این را خدا مقدر فرموده و او مصلحت من را از همه بهتر می‌داند. در دلم هم خطور نکرد که ای کاش جور دیگری می‌شد ... "

.

.

 
  • ح.ب

حالت که رو به راه نباشد، همین یک بیت تو را به اشک می آورد که:

زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه

رند از سر نیاز به دارالسلام شد 

رند از سر نیاز ...

رند از سر نیاز ..

..

.

  • ح.ب

روزهای سختی است. تنها شیرینی اش نماز ظهر دیروز بود. آقا دستم را محکم گرفته بود و حتی با وجود نارضایتی محافظان رها نمی کرد ...

.

.

.

پ.ن: حالم چو مفلسی است که طلبکار گنج قارون است! ...

.

  • ح.ب