حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

روزهای نوروز به تندی کهنه می شد. در بادی که می وزید از دوردست های ازل. این میان، داشتم اخبار و بعضی ضایعات الکترونیک روزمره را مرور می کردم، دیدم برنامه ای سرخوش ساخته اند برای جشن تحویل سال. مجری با دندان های سفید یخچالی برّاق و موهای هایلایت و پیراهن کوبیسم ایستاده است و با آهنگ شش و هشتی بشکن می زند و میرقصد. یک سالن هم کف می زنند و خوشحال. شعر آهنگ چه بود؟ این. "بعد از اون بی تو نشستن ها یه روزی/ اومدی امّا دیدم دست تو سرده/ گفتی اون روزها دیگه بر نمیگرده ..."

.

.

انگار آن شعر برای این زمان بود که "عشق سرِ کوچه به آهنگِ زباله رقصید ... "

  • ح.ب

"درختم من آواره در بادها

 شکوفایی ام رفته از یادها ... "

.

.

پ.ن: افسوس که بی فایده فرسوده شدیم. همین. 

  • ح.ب

مسعود دیانی هم به رحمت خدا رفت. تنها قلمی که این روزها دوست داشتمش. تمام نوشته های این ده ماه گذشته شکوه و عظمتی بی نظیر داشت. ابدیت روحانی احساس بود و استیصال جسمانی انسان. و دردی که هم آغوش با ما بوده و هست و خواهد بود. دردی که به استخوان هم برسد رها نمیکند و روح را می آزارد. یا ایهالانسان. انتم الفقراء الی الله ...

.

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را ...

همین. 

  • ح.ب

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر از آتش هم دیده پرُآب اولی ...

.

.

نوشته ی ادبی تنها یک تکنیک نیست. یا جمع آوری سوانح و به نظم کشیدن آنها در یک ساختار هماهنگ. آنچه یک نوشته را ادبی می کند آن جوشش و خروشی ست که از درون انسان بر می خیزد. آن زلالی مقدّسی ست که گویی از عوالم بالاتر بر روح و جان نویسنده می نشیند. مثل وحی می ماند گاهی. آن حالی ست که وقتی می بینی پیرمردی کنار خیابان به تنهایی ایستاده ست و با دندان عاریه ساندویچی را در ساده ترین تنهایی ِ ممکن به دست گرفته است. و نگاهش خیره روی زمین است. بارها سر صحنه های اینچنینی حالی بر من حادث شده است که قابل وصف نیست. یا دخترکی که مادرش بیماری زمینه ای دارد و نمی تواند چون دیگران حضوری سر کلاس بیاید. و آن عصری که در سکوتِ نسبیِ کرونا، با یک جعبه ی شیرینی برای اولّین بار به کلاس آمده و از دور با بچه ها خوش و بش می کند. و دیگرانی که غرق هستند در کودکی شان و عظمت این صحنه را متوجه نیستند و تحویلش نمی گیرند. آن بغض را می شود سال ها گریست. نوشته ی ادبی، نوشته های مسعود دیانی ست در این هفت ماه گذشته. که به قول خودش اواخر ماه مبارک و شب عید فطر، دل درد گرفته است و به خیال خودش به دکتر رفته که با بروفن و ماستی برگردد، با توده ی سرطانی بدخیمی که متاستاز کرده مواجه شده. و در این هفت ماه گذشته درگیری لحظه ای با آن داشته است. نوشته ی ادبی آن لحظه هایی است که دکتر جواب پاتولوژی را آهسته آهسته برایش میخواند و تحلیل می رود. یا آن شب هاییست که با همسرش دور از چشم دخترهایشان،‌ با هم معصومانه می گریند. بر از دست رفتن زندگی. نوشته ی ادبی آن صحنه ای است که شهریار از سر به خاک سپاری مادرش برمیگردد و خانه را خالی از او می بیند. "هر کنج خانه صحنه ای از داستانِ اوست". وقتی ست که احساس می کند "دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید". یا آن صحنه ی عجیبی که می سازد که "هرجا شده هویج هم امروز می خرد، بیچاره پیر زن همه برف است کوچه ها ... ". شهریار شعر خودش را در قیاس با شاعران و مدعیان هم عصرش مثل معجزه ی موسی در مقابل شعبده ی ساحران می داند! و همه ی رمز این تفاوت و درخشندگی را در همین الهامِ دلِ سوخته توصیف می کند. آن سپیدی و روشنی الهام را ید بیضاء شعر خود می داند در مقابل سحر شعر دیگران. "از خود نَبَرم نام که آن شاعر ساحر/ دانَد سخنِ دل یدِ بیضای که باشد ... " مولانا و حافظ هم همین هستند. شک ندارم که حافظ با اشک نوشته است که "شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو/ ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست .. "

اینکه کمتر اینجا می نویسم، معنایش از دست رفتن آن حال های جوانی ست. همین. "چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون آی"

  • ح.ب

" ای گُل نه همین معرکه ی من به تو گرم است

  هنگامه ی صد سوخته خرمن به تو گرم است

  ترک تو نگویم، اگرم بهر تو سوزم

  چون شمع سرم تا دَمِ مردن به تو گرم است

  گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم 

  ای عشق دل افروز، دل من به تو گرم است ... "

..

.

بعضی اشعار ذکر است. میتوان با آن بر سر سجّاده نشست. و نشست. مثل مصرع آخر همین شعر ...

.

  • ح.ب

" حیدربابا ز کوی تو راهم کج اوفتاد/ آوَخ شتاب‌ِ عمر به وصلت امان نداد ... من بی خبر ز طالع آن گلرخان شاد/ غافل بُدم ز پیچ و خمِ راه زندگی/ ز آوارگی و مرگ و جدایی و راندگی ... ترکِ سپاسِ نان و نمک کارِ مرد نیست/ حسرت به عمرِ طی شده داروی درد نیست/ نامرد را هر آئینه بردی به نرد نیست/ ما هم نمی بریم تو را لحظه ای ز یاد ... ما را بکن حلال، اجل گر امان نداد ..."

برگردان فارسی منظومه ی درخشان حیدربابا ..

.

.

پ.ن: جز با اشک می توان این شعرهای شهریار را خواند؟ 

  • ح.ب

کامنت های خصوصی وبلاگ ها، مثل کشتی های غرق شده ی ته اقیانوس ها هستند ... 

.

.

  • ح.ب

" به همه ی کوههایی که اعتماد کردیم، برف باریده بود ... "

.

.

  • ح.ب

" شرح ِ شِکَن ِ زلفِ خم اندر خم جانان

            کوته نتوان کرد .. که این قصّه دراز است! ".

.

.

پ.ن: یکی از زیباترین ابیات حافظ همین بیت هست. منظور از "شکن زلف خم اندر خم جانان"، کثرتی است که در منازل مختلف معرفتی از خداوند متعال دیده می شود. عوالم وجودی و مراتب اسماء و صفات حضرت حق و جلوات آنهاست. معلوم نیست حافظ چه مشاهداتی زیبایی داشته است که آنها را تعبیر به شکن های زلف وحدت می کند. عبارت "کوته نتوان کرد" هم معنای کنایی نغزی ست که در ظاهر کوتاه کردن زلف را نشان می دهد! ولی در ادامه، "شرح شکن زلف خم اندر خم جانان" را به قصّه ای تشبیه می کند که از فرط نهایت نداشتن ش نمی توان آن را کوتاه کرد. از شدّت بی نهایتی طول و عرض عوالم وجودی آنها را نمی شود توصیف کرد. هم این دنیا بی نهایت است از هر طرف که بنگری .. و نمی شود آن را توصیف کرد ... و هم عوالم بعدی که در آن خواهیم رفت. این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟ کش صدهزار منزل، بیش است در بِدایت ...

.

  • ح.ب

می پرسند آخر این درگیری ها به کجا می رسد. واضح است که ابداً به هیچ جا. لن یضرّوکم الّا اذی ... از جهاتی هم البته خوبست که بعدها خواهم نوشت. لکن پیش بینی ام از آینده ی خیلی نزدیک اینست که همین درگیری های خیابانی گریبانگیر آمریکا خواهد شد ...

..

.

فستصبر و یبصرون!

  • ح.ب