"پخته نخواهی شد، مگر بعد از آنکه احساس کردی سرشار از سخنی، ولی لازم نمیدانی به کسی چیزی از آن بگویی ... "
.
.
میدانی؟
"پخته نخواهی شد، مگر بعد از آنکه احساس کردی سرشار از سخنی، ولی لازم نمیدانی به کسی چیزی از آن بگویی ... "
.
.
میدانی؟
" می دانم اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم، دنیا تمام تلاشش را می کند تا مرا در شرایط او قرار دهد تا به من ثابت کند در تاریکی، همه ی ما شبیه به یکدیگریم ... "
داستایسفکی .. تسخیرشدگان ..
.
.
پ.ن.۱: اهل دنیا شده را جام شهادت ندهند ...
پ.ن.۲: بنده ی طالع خویشم که در این قحط وفا/ عشق آن لولی سرمست خریدار من است ...
پ.ن.۳: مثل آن ها که پشت باری هاشان می نویسند "فقط خدا"، کفر است از او جز او تمنّا ..
پ.ن.۴: دوامُ الحال، محال ...
پ.ن.۵: به قول شهریار: " از خود نبرم نام که آن شاعر ساحر/ داند سخن دل ید بیضای که باشد !! .."
پ.ن.۶: محال است عالَم مزاحم سالک حقیقی شود ...
.
.
" خیلی از مردم وقتی ببینند چیزی دارند که مورد علاقه ی فرد دیگری است، آن چیز ناگهان برایشان عزیز می شود! چیزی که یک لحظه ی دیگر ممکن است آن را دور بیندازند برایشان مهم و قیمتی می شود. زیرا یک نفر دیگر مشتاق داشتن آن است و می خواهد از آن استفاده کند ... "
هاینریش بل. قطار به موقع رسید.
.
.
پ.ن: یک پست طولانیِ بعد از مدّت ها نوشتم. در آنچه این چند هفته ی اخیر بر من گذشت. لکن دست داشتم از انتشارش. دیدم از ترّحم دیگران تسکین نمی یابد، که زخمی همیشه بهتر. گذاشتم این گره را بازگشتن در تار و پود سجّاده. خودش ببیند و چاره کند اگر صلاح است. صلاح هم اگر نیست خودش می داند. بین قلب و عقلم خطی کشیده ام. عقلم نمی رسد امّا قلبم به او می رسد. دست می گیرد. مهربانی می کند. تسلیم م. دوست ش دارم. می پرستم ش. و تبتل الیه تبتیلا .. حالا هرقدر هم عقل نتواند وصله های این نامعادله را به هم جور کند. برای چیزی دست و پا زدن خلاف معادله ی زندگی است ...
.
.
رونوشت: مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی/ گناه باغ چه باشد چون این گیاه نرست ...
"هرکسی را بفهمی، قطعا او را می بخشی ... "
.
.
پ.ن: زمانی که کسی را نمی بخشیم، ظرفیتِ فهم آن فرد را نداریم. چه کشیده که به اینجا رسیده. تمام آلام و آمال ش را باید ترسیم کنی تا بتوانی جراحتی که وارد کرده است را ترمیم کنی. خودت باید جای او بنشینی و از روز اوّلی که به این کره ی خاکی پانهاده، او را زندگی کنی و بفهمی اش. آن وقت او را می بخشی. حتماً او را می بخشی ...
.
.
پ.ن.2: به رسم هر ساله ی شب قدر از تمام کسانی که اینجا را پیوسته می خوانند عذر تقصیر و طلب حلالیت دارم. از کسانی که گسسته می خوانند هم. اگر اتفاقی گذرشان افتاد، بگذرند از من. حتّی از کسانی که نمیخوانند و به واسطه شاید خبرش را برسانند به او. از همه ی کسانی که درکم کرده اند طلب عفو دارم. و حتی از کسانی که ترکم کرده اند ..
.
.
پ.ن.3: الهی .. تولّ من امری ما انت اهله .. و عُد علیّ بفضلک علی مذنبٍ قد قمره جهله ... وصف الحال است؟ چه جور هم.
.
" حراج عشق و تاراج جوانی .. وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یادِ او کردم ... "
.
.
پ.ن: همین. فقط همین.
مسیح علیه الىسلام به حواریّون گفته بود مثل مار باشید! وقتی در خود احساس ضعف میکند و در دسترس چیزی نمی یابد، چهل روز بر خود گرسنگی میدهد و به سوراخ تنگ و تاری میرود. آنگاه پوستی می اندازد و ناگهان از آن جوان بر می آید. گفته اند حداقل تا چهل سال این نشاط و جوانی ش محفوظ است.
وقتی روزگار بر شما سخت گرفت، شما هم بر خودتان سخت تر بگیرید تا آن شکوفه های همیشه ی نشاط حیات من حیث لایحتسب شکفته شود. در تمرین نیستی است که پرواز آزادی می آموزد آدمی. به قول آن شعر: در عدم افکندم آخر خویش را، وارهاندم جانِ پُر تشویش را ..
.
.
انسان بودن دشواریِ انجام وظیفه است. تنها هدفی که باید داشت اینست که وقتی آخرین ثانیه ی اختیار را از آدمی می گیرند و نفس های آخر را می کشد، بتواند با خیال جمع بگوید "من همه ی تلاشم را کردم ...". همین. نه می توان موفقیت ها را تضمین کرد و نه می توان از ناگواری های شدید در امان ماند. در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم. این بالا و پایین روزگار، این جزر و مد، خاصیّت بالذات این نشئه ی هستی است. خمار نمی بایست شد. به قول آن حکیم، باید به حالت تجافی سر سفره نشست. حالت تجافی وقتی است که به رکعت دوّم نماز می رسی و تشهد را نیمه می نشینی. نه باید نشست و نه ایستاد. حالتی بین این دو. نه این تمام نه آن ...
.
.
"هر که دیدم از تعلّق در طلسم سنگ بود
یک شرر آزاده ای از خود جدایی برنخواست"
(بیدل)
.
پ.ن: خواهم آن عشق که هستی ز سرِ ما ببرد ...
"نمانده در دلم دگر توان دوری/ چه سود ازین سکوت و آه ازین صبوری ...
تو ای طلوعِ آرزوی خفته در باد/ بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد ... "
.
.
بخوان مرا .. گر بخوانی پادشاهی و برانی بنده ایم ...
.
.
بایزید بسطامی را در آن اواخر سائلی پرسید: چندسال از عمر شما میگذرد؟ گفت چهارسال. سائل برآشفت که شما که شیخ کهن شدی و چهار سال؟؟ پاسخش با اسف گفت که آری. ایّام هجر و غفلت را کسی به حساب عمر نگذاشت! روز فراق را که نهد در شمار عمر؟ ...
..
.
پ.ن: سی و هشت سال اسمی دیروز تمام شد. در خلوت و آرامش. کسی بی آنکه بداند وارد اتاق شد و به بهانه ای دسته گلی زیبا آورد. فهمیدم از طرف خداست. آن زمان که هیچ کس حواس ش به تو نیست، خدا که هست. آن زمان که برای همه نقش و نگار و پیرایه بر وجودت بستی، اوست که بی پیرایه با تو هست. چنان شعفی دست داد که خودش شاهد است.
.
.
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
...
"و لکم نصفٌ ممّا ترک ... "
در خصوص این آیه شش ماه دیگر خواهم نوشت به حول الله و القوة ..
.
.
پ.ن.1: از کسانی که خصوصا ابراز لطف کردند ممنونم. حقیقت همانست که نوشتم. تا چه پیش آید و چه در نظر افتد ..
پ.ن.2: به قول قآنی " تا نشانِ سم اسبت گم کنند/ ترکمانآ نعل را وارونه زن ... "
.