حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

مسیح علیه الىسلام به حواریّون گفته بود مثل مار باشید! وقتی در خود احساس ضعف میکند و در دسترس چیزی نمی یابد، چهل روز بر خود گرسنگی میدهد و به سوراخ تنگ و تاری میرود. آنگاه پوستی می اندازد و ناگهان از آن جوان بر می آید. گفته اند حداقل تا چهل سال این نشاط و جوانی ش محفوظ است.

وقتی روزگار بر شما سخت گرفت، شما هم بر خودتان سخت تر بگیرید تا آن شکوفه های همیشه ی نشاط حیات من حیث لایحتسب شکفته شود. در تمرین نیستی است که پرواز آزادی می آموزد آدمی. به قول آن شعر: در عدم افکندم آخر خویش را، وارهاندم جانِ پُر تشویش را ..

.

.

  • ح.ب

انسان بودن دشواریِ انجام وظیفه است. تنها هدفی که باید داشت اینست که وقتی آخرین ثانیه ی اختیار را از آدمی می گیرند و نفس های آخر را می کشد، بتواند با خیال جمع بگوید "من همه ی تلاشم را کردم ...". همین. نه می توان موفقیت ها را تضمین کرد و نه می توان از ناگواری های شدید در امان ماند. در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم. این بالا و پایین روزگار، این جزر و مد، خاصیّت بالذات این نشئه ی هستی است. خمار نمی بایست شد. به قول آن حکیم،‌ باید به حالت تجافی سر سفره نشست. حالت تجافی وقتی است که به رکعت دوّم نماز می رسی و تشهد را نیمه می نشینی. نه باید نشست و نه ایستاد. حالتی بین این دو. نه این تمام نه آن ...

.

.

"هر که دیدم از تعلّق در طلسم سنگ بود

یک شرر آزاده ای از خود جدایی برنخواست"

(بیدل)

.

پ.ن: خواهم آن عشق که هستی ز سرِ ما ببرد ... 

  • ح.ب

"نمانده در دلم دگر توان دوری/ چه سود ازین سکوت و آه ازین صبوری ... 

 تو ای طلوعِ آرزوی خفته در باد/ بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد ... "

.

.

بخوان مرا .. گر بخوانی پادشاهی و برانی بنده ایم ... 

.

.

  • ح.ب

بایزید بسطامی را در آن اواخر سائلی پرسید: چندسال از عمر شما میگذرد؟ گفت چهارسال. سائل برآشفت که شما که شیخ کهن شدی و چهار سال؟؟ پاسخش با اسف گفت که آری. ایّام هجر و غفلت را کسی به حساب عمر نگذاشت! روز فراق را که نهد در شمار عمر؟  ...

..

.

پ.ن: سی و هشت سال اسمی دیروز تمام شد. در خلوت و آرامش. کسی بی آنکه بداند وارد اتاق شد و به بهانه ای دسته گلی زیبا آورد. فهمیدم از طرف خداست. آن زمان که هیچ کس حواس ش به تو نیست، خدا که هست. آن زمان که برای همه نقش و نگار و پیرایه بر وجودت بستی، اوست که بی پیرایه با تو هست. چنان شعفی دست داد که خودش شاهد است.

.

.

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد

بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر

...

  • ح.ب

"و لکم نصفٌ ممّا ترک ... "

در خصوص این آیه شش ماه دیگر خواهم نوشت به حول الله و القوة ..

.

.

پ.ن.1: از کسانی که خصوصا ابراز لطف کردند ممنونم. حقیقت همانست که نوشتم. تا چه پیش آید و چه در نظر افتد ..

پ.ن.2:  به قول قآنی " تا نشانِ سم اسبت گم کنند/ ترکمانآ نعل را وارونه زن ... " 

.

  • ح.ب

و گفت: "سوارِ دل باش و پیاده تن ... "

تذکرة الاولیاء .. ذکر بایزید بسطامی رضی الله عنه ..

.

.

پ.ن: مطالب منتشر نشده ی اینجا شاید خواندنی تر از آنچه تاکنون به طبع رسیده است باشد. لیکن از چشمِ بدِ زهرآبِ دَم .. زخم های روح فرسا من خورده ام. خود دانید .. علیکم انفسکم .. 

.

.

  • ح.ب

در همان اوان، به سبب ترک یاران موافق و گله از جفای روزگاران خطی نوشته بودم، به این تمام می شد: " نویسم خط آخر را من اینجا/ که حرفی نیست روی حرف نیما/ نازک آرای تنِ ساق گُلی/ که به جانش کِشتم/ و به جان دادمش آب/ ای دریغا ... "

.

.

  • ح.ب

" همه دلباخته بودیم و پریشان

                  که غم ت

                   همه را پشت سر انداخت

                       مرا تنها بُرد ... "

  • ح.ب

میان راه حکیمی را دیدم، گفت: "با خُردان مزاح مکن که بر تو دلیر شوند و طنز در کار بزرگان مکن که از تو برنجند ... " و بعد البته اضافه کرد: " با بزرگان کم نشین، بیچارگان را یاد کن ..."

.

.

پ.ن: یک راهِ گذرِ زندگی، روزمرگی است. احجام پوچِ بی معنی را آنچنان بر خودت سوار کنی که خسته به بستر برسی و حوصله ی هیچ فکر و خیالی نماند. راه فرار از روزمرگی امّا، رها کردن است. اینکه بتوانی هرآنچه که به دست داری رها کنی. هرآنچه. هنر از دست دادن را باید آموخت. طوری از کنار روزها بگذری که روزها از کنار یکدیگر می گذرند. در این رها کردن فضایی برای ذهن انسان باز می شود که می تواند خودش را در آیینه ی آن ببیند. کم کم می فهمد که باید چه کند. وظیفه شناس می شود. من آنقدر رها کرده ام که الان می توانم جایی را بگیرم و راه بروم. این ثمره ی این سالها بوده است. گاهی زمین می خورم البته. سخت هم شاید. و ای بسا مدّتی طول می کشد تا باز برخیزم. ولی راه را شناخته ام. وسایل و وسائط را هم. تنها همّتی می طلبد. 

.

.

جناب عشق بلند است، همّتی حافظ ... 

  • ح.ب

" بگو که از غم عشقت .. چگونه جان برهانم؟

  چگونه این همه غم را ..  به هر طرف بکشانم؟

  نه پای رفتن ازینجا .. نه طاقتی که بمانم

  چگونه دست دلم را به دست تو برسانم؟ ... "

.

.

پ.ن: انگار آناگاوالدا بود که می گفت "شهامت از آن آنان است که یک روز صبح خودشان را در آینه نگاه می کنند ... "

  • ح.ب