خانه ام را گذاشته ام برای اجاره. به زودی این خانه رو هم ترک خواهم کرد. در یکسال گذشته بیش از پنج بار اثاث کشی کرده ام. نمی توانم یکجا بمانم. مدام در گیر و دار آمدن هستم که ناگهان می روم. ح.ر چند روز دیگر می رود و بعد از او این خانه برایم دیگر معنی ندارد. همینست که باید بروم یکجای دیگر. تمام لحظاتی را که با هم گذراندیم از جلوی چشمم رد می شود. چقدر دوست داشتنی بودند این شش ماه مشترک. آن ساعت های طولانی ِ صحبت تا خنکای صبح، آن غذا درست کردن ها و فیلم دیدن ها و قرار گذاشتن ها و همه ی آنهمه تصویری که اینجا هست ... خلاصه این خانه ماندن ندارد. مثل همه ی گذشته ای که به خاطر کسی، جا می گذاری پشت سرت .. که دیگر با تو نباشد .. از بس که آن دیگری نیست ..
خانه ام را گذاشتم برای اجاره. هر روز چند لندهور دیلاقی با پارتنرهایشان می آیند اینجا .. خانه را ورنداز می کنند .. با کفش روی موکت رد میشوند و از قیافه شان نکبت می بارد .. حواسشان نیست که آنجا که ایستاده اند، من چندبار ایستاده بودم که داشتم با تو حرف می زدم و از چه حرف می زدیم ... هیچ مکالمه ی معنی داری دیگر آنجا رخ نمی دهد. از گرمای خانه می پرسند. از آفتاب گیر بودنش. ازینکه شب ها آرام هست یا نه. من احساس خوبی ندارم. دوست ندارم کسی اینطور جلوی چشم خودم، گذشته ام را به حال خود ببرد ..
خانه ام را گذاشته ام برای اجاره. خانه های اینجا بیش از چندصد سال می مانند. سال های سال، دیگران هم بسیار اینجا خواهند آمد و خواهند رفت. زیر این سقف، چند نسل نفس خواهد کشید. به قول آن شاعر، " زیر این سقف که ستون ش چند روز دیگر مرا ترک می کند ... "
...
.