از ظرافت ِ آدم ها خوشم می آید. از نحوه ی انتخاب کلماتشان. از ضرب آهنگ ِ حرف زدن شان. از زمان صحبت کردن و نکردن شان. از طرز نگاه کردن شان و لبخند زدنشان و خداحافظی کردن شان. از کسی که "سلام" را طوری میزان می کند با اجزاء ِ صورتش که پس و پیش نباشد. یا وقتی تلفن را قطع می کند، صبر می کند اول او که تلفن زده ست قطع کند. پشت ِ بیشتر رفتارش دقتی نهفته ست. به هر دلیلی حالا ..
از آدم های زمخت خوشم نمی آید. هرقدر هم که با انرژی و فعال و با نشاط باشند. مثل یک ساختمان ِ بتونی ِ بیست طبقه هستند برایم. بی هیچ ظرافتی. صرفا دنبال گذاشتن خشتی کنار خشت ِ دیگر می گردند. همیشه توی فکرشان اینست که دو طبقه را بکوبند و چهار طبقه بسازند. چهار طبقه را هشت طبقه. حرف را توی حرف می آورند. حرمت ِ کلام را ندارند. کلمه برایشان قربانی ِ حرف می شود. حرف قربانی ِ حجم .. آدم های زمخت، همیشه حجم دنیا دست شان ست تا طرز ِ دنیا .. مثلا اگر دو ساعت کنار دریا نشسته باشند و موج را روی موج نظاره کنند و چای ِ گرم با شیر بنوشند، وقت شان را تلف کرده اند .. ولی اگر همین ساعت را توی آب شنا کرده باشند و دست و پا زده باشند، استفاده برده اند ..
آدم های زمخت را دوست ندارم. آدم های ظریف را چرا .. دوست دارم، به جای یک ساختمان ِ بلند ِ بیست طبقه ی ِ بتونی ِ سرسام آور، یک خط ِ تذهیب به دیباچه ی قرآن ِ قطع ِ کوچکی باشم ... دوست دارم درین زندگی، حاشیه ای ظریف و خواندنی باشم، تا سطری ملال آور از متن ِ قطور و درشت ..
.
.