حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

خاقانی می گفت: "ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت". صحنه ای صریح و بیرحمانه را تصویر کرده بود. شبیه هایکوهای ژاپنی همین یک مصرع پر از تصاویر و داستان های نهان بود. حافظ با کمی تلطیف ماجرا، از روی دست او ساخته بود که "یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم/ افکند و کشت و عزّت صید حرم نداشت". و البته بیت بعد، اندیشه کنان ز نازکی خاطرِ یار، گله اش را برمیگرداند به بختِ سخت خودش که "بر من جفا زِ بخت من آمد!/ وگرنه یار/ حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت". و حتی ازین هم در ابیات بعد فراتر می رود که اصلا کسی که پیش یار خوار نشود،‌ نزد کسان محترم ش نمی دارند. حال حافظ را خوب می فهمیدم. لکن همان "عقابِ تیز پرِّ دشت های استغنا" را خوش تر می داشتم. تا که قبول افتد و که در نظر آید ... 

  • ح.ب

پاییزِ برگ ریزِ عجیبی در پیش بود. کسی نوشته بود تو شبیه شبی هستی که ستمگران می میرند و انقلاب می شود. حالایت چه شده؟ منزوی می گفت "تلخم/ کدرم/ شکسته ام/ مسموم م". شکست ها ارزش فلسفی خودشان را داشتند. در آرمان های ذِن، آسیب ها را مخفی نمی کردند. به شکستگی و آسیب احترام می گذاشتند. آرمان های ذِن به تفکر وابی سابی برمی گشت. آنها خطوط شکستگی یک ظرف را با موم آغشته به طلا مرمّت می کردند. یعنی که این ظرف از شکستن های بسیار تجربه داشته ست. و ترس از شکستن ش نیست. کینزوگی همین جهان بینی را در زندگی تعبیر می کرد، فلسفه ی مرمّت و مرهم بر زندگی های شکسته. می گفت آنجا که افتاده ای را با تذهیب و ظرافت طوری بساز که زینت زندگی ت شود. گیرا و تماشایی. توی فرودگاه به فاضل زنگ می زنم و بعد از سال ها حال و احوالی می کنیم. به یاد آن شعرش که پیشتر اینجا هم نوشته ام "آنچه ما دیدیم زینت بود، زیبایی نبود .." می خواست بگوید زینت الحیات دنیا را. شعر تلخ و سنگینی بود. "آنچه را مردم غریوِ کوچ می پنداشتند/ هیچ غیر از ناله ی مرغان دریایی نبود/ نیستم غمگین گر از من دل بریدند این و آن/ عشق ورزیدن به جز تمرین تنهایی نبود/ مشت بر دیوار و سر بر سنگ و دندان بر جگر/ لب فرو بستیم و راهی جز شکیبایی نبود .... " آن بیت آخرش بهترین توصیف این روزهایم بود. صبر بر آخرین سرکشی شعله ی ظلم و انتهایِ نهایتِ ظلمتِ شب .. می دانستم سپیده دمان نزدیک ست ... لکن تحمّل این لحظه های آخری سخت بود. همین. 

.

.

  • ح.ب