حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

(1)

یکی از دینامیک های اساسی این دنیا در مکانیزم خواستن است. انگار اگر به او ایمان داشته باشی و دلت از دنیا چیزی را بیش از حد بخواهد نمی دهند. هرقدر هم بکوشی نمی شود. باید رهایش کنی تا بدهند. به محض آنکه دیگر نخواهی من حیث لایحتسب می رسد. به از آن که فکر می کرده ای. از دست باید شست تا به دست آید. حکایت درخشانی است از وحی الهی به داوود نبی علیه السلام:

 قالَ اَمیرُالمُؤمِنین علیه السلام: اَوْحَى اللّه ُ اِلى داوُودَ: یا داوُودُ! تُریدُ وَ اُریدُ وَ لایَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ ، فَاِنَ اَسْلَمْتَ لِما اُریدُ اَعْطَیْتُکَ ما تُریدُ وَ اِنْ لَمْ تُسْلِمْ لِما اُریدُ اَتْعَبْتُکَ فیما تُریدُ وَ لا یَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ.

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: خداوند متعال به حضرت داود علیه السلاموحى فرمود: اى داود! تو مى خواهى، من هم مى خواهم ، ولى جز آنچه من مى خواهم نمى شود. پس اگر تسلیم آنچه من مى خواهم بشوى، آنچه را هم تو مى خواهى عطایت مى کنم. امّا اگر تسلیم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مى خواهى تو را به رنج مى افکنم و جز آنچه هم که من بخواهم نخواهد شد .. 

(2)

و حکمت عمیق دیگری است در راه و رسم دوست داشتن. و رشته مغیلانی که در پای آن می روید. می گویند زندانبان به یوسف گفت: من تو را دوست دارم! یوسف گفت: هر بلایى به من رسیده ، از دوست داشتن است . خاله ام مرا دوست داشت، مرا دزدید. پدرم مرا دوست داشت، برادرانم به من حسادت ورزیدند . همسر عزیز مصر ، مرا دوست داشت ، مرا به زندان انداخت. در زندان به خدا شکوه بردم که: پروردگارا! من به چه جرمى گرفتار زندان شدم؟ وحی آمد که: تو آن را انتخاب کردى ، آن هنگام که گفتى: "پروردگارا! زندان ، برایم دوست داشتنى تر است از آنچه مرا بدان مى خوانند" ..

(3)

شعری که امروز سهم غروب خسته ی نیمِ آذر شد از منزوی بود. "من زخمی دیروزم و بیزارم از امروز/ وز آنچه می نامند فردا، نا امیدم ... "

.

.

.

  • ح.ب

" آن نیم نفس که با تو بودم، سرمایه ی عمر جاودان شد ... "

.

  • ح.ب

" نیم مستم کردی ای ساقی، منه ساغر ز دست

  یا مده می یا مرا چون چشم خود کن مستِ مست ... "

.

.

  • ح.ب

"نهان، چشم ش به من، با غیر سرگرم سخن گفتن

 کفایت می کند ما را همین دزدیده دیدن ها ... "

.

.

  • ح.ب

کلمات اکسیر عجیبی هستند. حروف و ضرب و وزن آن ها. انگار که از عالمی ماوراء این دنیا می آیند. جایی دیدم که ابن عربی هم نظری چنین دارد و رساله ای نوشته است در خصوص مکنونات حروف. که از عالمی مافوق ادراکات بشر می جوشند. القصّه،‌ این روزها شده است از خواب که بر می خیزم ناخودآگاه بیت شعری بر زبان دارم. در ضمیر ناخودآگاه. مثلا دیروز بی هیچ مناسبتی ظاهرا، برای نماز صبح که برخواستم این بیت بسیار زیبای حافظ بر زبانم بود که "فغان که آن مهِ نامهربانِ مهرگسل/ به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت". از غزل های بی نظیر حافظ است. با این شروع درخشان که "شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت/ فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت/ حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر/ کنایتی است که از روزگار هجران گفت ... "

.

.

 فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت .. می دانی؟ 

  • ح.ب

گاهی که می پرسند چرا چون سابق نمی نویسم، یا اینکه اثر کدام نویسنده یا شاعر را دوست بیشتر دارم، پاسخ ش ریشه در یک فصل مشترک روشن دارد و آن هم "انفجار احساس" است. من سراغ نوشته ی ادبی نمی روم که تنها تکنیک باشد. رمّانی که سرگرمی. شعری که یک رشته کلمات آهنگین باشد. دنبال صدای احساسی هستم که از فرط اینکه نمی داند چه کند به کلمه پناه برده است. غزلیات شمس و حافظ و شهریار و گاهی هم سایه و اخوان. ژید و لامارتین و پروست و تولستوی و ناباکوف و دوبالزاک. داستانی که نویسنده صرفا پرحرفی می کند و چارت شخصیت هایش را به نحوی به هم متصل می کند، بیهوده و لاطائلات است. شعری که تنها تکنیک و ضرب و واژه آرایی است مرا نمی گیرد. تکنیک وقتی روی موج احساس سوار شود جریان می یابد. مثلا تاریخ ادبیات سرشار از شعرهایی است که در وصف مادر سروده اند ولی آن شعر دل شکسته و خسته ای که در اتوبوس بعد از خاکسپاری مادر رخ داده و شاعر وقتی وارد خانه می شود که مادر نیست و جای خالی او هرجا که می نگرد هست، آن جوشش می شود شعر مادر شهریار که مانندش نیست. 

..

.

وجه تمایز نوشته های اینجا همه این بوده است که نویسنده در حال متفاوتی آن ها را نوشته است. و گاهی که به مسیر روزمرگی و کند شدن احساس رسیده است دست از قلم داشته. به قول فردوسی،‌ یکی داستان است پر آب چشم ...

.

  • ح.ب

" بشر مادّی در بیابان ظلمانی مادّه زندگی می نماید و در دریای کثرات غوطه ور است. هر موجی از علائق مادی او را به جایی می افکند. هنوز از صدمات آن موج به خود نیامده،‌ موجی سهمگین تر و هولناک تر از علاقه ی مال و ثروت و منصب و زن و فرزند و غیره،‌ سیلی بر او زده در میان امواج خروشان دیگر پرتابش می کند،‌ به طوری که ناله و فریاد او هم به گوش نمی رسد. به هر طرف می نگرد با حرمان و حسرت رو به رو می شود. در این میان گاه نسیم های روح بخش جذبات الهی او را نوازش می دهد و به خود متوجه می سازد: ان لله فی ایّام دهرکم نفحات، الا فتعرضّوا لها و لاتُعرضُوا عنها. اینجاست که عدّه ای از بشر متعرض آن جذبات می شوند و بار سفر الی الله را می بندند ... "

ثمرات حیات .. نوشتار آیت الله سعادت پرور از جلسات با علامّه طباطبایی .. 

.

.

.

  • ح.ب

شعر نقاش شهریار سراسر تعابیری است که اگر روزی می خواستم در مورد خودم بنویسم تک تک آن ها وصف الحالِ لحظه بود ..، 

  • نقش یک نبوغ ناکام.
  • من در شب یک غارِ هراس انگیزم ..
  • در سایه ی روشن شکوه و اندوه!
  • رنگ بهاری که جوانان آن را، از پشت در و شیشه ی زندان دیدند ..
  • یک ماه که از هلال خود تا به محاق، یک چشم به هم زدن رهایی از ابر نداشت!
  • یک نقش که در سینه ی نقّاشش مرد ..
  • یک راز که ناخوانده به گورش کردند
  • یک لاله ی وحشی که به چشم شهلا، یک چهره ز خود در آب و آیینه ندید ..
  • یک چشمه که در منگنه ی صخره ی کوه، یک عمر به اختناق در خود پیچید، یک راهِ نفس رهاندن از صخره نداشت!
  • یک نادره معمار که هر طرحی ریخت، تا خواست بنا کند خرابش کردند!
  • ...
  • ح.ب

اساسی ترین تصویر نادرستی که از دنیا داریم اینست که ممکن است از اندوه و ناملایمات روزی رهایی یابیم. این احتمال که ممکن است سالی بگذرد و همه چیز سرجای خودش باشد و ما هم حاصل و آسوده بنشینیم. یکی سال ها اجاره نشین بود و خانه ای خرید و به مجرّد آنکه در خانه ی خودش نشست بچه ش مریض سخت شد. یکی دانشگاه قبول شد، رتبه ی نخست و بعد مادرش را از دست داد. یکی به همسر دلخواهش رسید ولی سرطان گوارش گرفت و کج دار و مریز زنده است. آن یکی به پست و مقام ریاست رسید ولی کارش به رسوایی کشید. فلسفه ی دنیا همین حالت سینوسی عسر و یسر است. درد و آرامش. همیشه مترصّد است که مشکلی را بر مشکلاتت بیفزاید و تو را به مرز استیصال ببرد. آنگاه روزنه ای بگشاید و مرهم نهد و باز که آسودگی ایستا شد، دردی بفرستد. طبیعت همین است. اینست که فردی که عاقل باشد، جای خالی غم و غصه را بیجهت پُر نمی کند! می گذارد همین باشد تا زیادتر نشود، اگر همّتی ندارد تا اصالت غم را نابود کند. و زوال اصالت غم فقط با موت نفس است. این ها که رگ دستشان را می زنند تا راحت شوند، مفهوم را شناخته اند ولی راهش را نه. باید کارد به دست گرفت و ریشه ی تمام دلبستگی های طبع را سوزاند. اینکه فرموده است موتوا قبل ان تموتوا، یعنی قبل از آنکه مرگ بیاید و حساب دلبستگی هایت را برسد، خودت آن ها را دفن کن. انگار که بعد ازین آزادی محض و آرامش ابدی است ... 

.

.

  • ح.ب

" یه روز یه غریبه ای اومد به خونه ی شهریار. گفت آقای شهریار جای شما خالی خونه ی گلچین معانی بودیم، جمع شعرای شبه هندی بودن. مثل امیری و فلان و فلان، بعد شروع کرد بد و بیراه هایی که اونا به شهریار گفتن رو نقل کرد. شهریار هم سرشو پایین انداخته بود و گوشه ی لبش می لرزید. وقتی ناراحت می شد گوشه ی لبش می لرزید. من هم هی یه نگاهی به آقا می کردم که یک لحظه به من نگاه بکنه که بهش اشاره کنم که چرا جلوی پیرمرد این حرفها رو می زنی؟ ... این فحشها و بد و بیراه ها را تو داری بهش می دی حالا. شهریار یه مرتبه سرش را بلند کرد ...

{سایه با یک درد و معصومیتی نگاهمان می کند و لبخند تلخ‌ِ دلشکافی می زند. نمی دانم دارد حال و حالت شهریار را نشانمان می دهد، یا خودش اینطور متاثر شده. البته نمی که بر چشمش نشسته، حدس دوّم را تایید می کند}

گفت: سایه جان! تو که می دونی من جه عوالمی با رهی داشتم. بعد شروع کرد به تعریف کردن .. انگار که این فحش هایی که این بابا نقل کرده رو نشنیده اصلاً .. من چقدر با رهی دوست بودم،‌ چقدر دوستش داشتم. الآن هم دوستش دارم ... هی گفت و گفت. اون بابام پا شد رفت. فردا که رفتم پیش شهریار دیدم این غزلو ساخته:

من چه دارم که شود صرفِ قمارم با تو

صرفه از دست نبازی که ندارم با تو

وقت آزاده به تشویش تبه نتوان کرد

من افتاده ی درویش چه کارم با تو

گر شبستان من ای شمع نیفروخته ای

بس بود خاطره های شب تارم با تو

نه گمان دار که پیرانه سرم عشقی نیست

تو بیا خوش! که همان عاشق زارم با تو

منم و دار و ندارم همه این ذوق و صفا

تو وفا کن که همه دار و ندارم با تو

شهریار آن نه که عهد تو فراموش کند

شهر گو زیر و زبر باش که یارم با تو

این عکس العمل شهریار بود. اون براش فحش پیغام داده بود،‌ شهریار غزلِ عاشقانه ساخته بود. قیمت شهریار به این چیزهاست ... "

پیر پرنیان اندیش ... در صحبت سایه .. 

  • ح.ب