حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

" زنهار دمی غافل از آن ماه نباشی

  شاید که نگاهی کند آگاه نباشی ... "

.

.

پ.ن: ماه های لطیفِ طوفانی در پیش است بحمدالله و المنة. 

  • ح.ب

بهترین تعریفی که از تقدیر دیده ام منسوب به شمس الدین تبریزی است:

"تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگی مان از پیش تعیین شده،‌ تا ازین رو آدمی گردن خم کند و بگوید: «چه می باید کرد، تقدیرم این بود»، این نشانه ی جهالت است. تقدیر همه ی راه نیست، فقط تا سر دو راهی هاست! گذرگاه مشخص است، امّا انتخاب گردش‌ها و راه‌های فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگی‌ات حاکمی و نه محکوم آن .. "

.

.

  • ح.ب

"هر که را صبحِ شهادت نیست شامِ مرگ هست

 بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند؟ ... "

.

.

پ.ن: میدانم لایق محبّت شما که آهسته می گذرید ازینجا نیستم، ولی از لطف خدا اینقدر می دانم که برای صاحب این خانه دعا می کنید امشب. و شب های پیش رو. و می گذرید از من اگر حقّی از شما را از بین برده ام. و الله مستعان.

  • ح.ب

" به قدر نیستی تو حق ظاهر می شود " ...

.

.

پ.ن: تمام نگرانی ها بی شک شعبه ای از شرک است. ان الله لایغفر ان یشرک به، و یغفر مادون ذلک لمن یشاء ... 

  • ح.ب

چه نقصان گر ز غیرت او زند بر هم بهاری را

که عشقی هست در دستم که مانَد ذوالفقاری را ... 

..

.

پ.ن: به همین بهار بی رمق قسم، گشایش هاست در پیش .. 

  • ح.ب

هرچه به وضع حاضر می نگرم، بیشتر یقین پیدا می کنم که واقعه ی بزرگ تری در راه است. واقعه ی خافضه ی رافعه ای .. و این مسیر حادثه را دیگر بازگشتی نیست. بیشتر می فهمم که عزلت گزیدن اجباری اهل دنیا برای این است که مدّتی با خودشان خلوت کنند و تفکّر، "که چرا فارغ از احوال دل خویشتنم؟". "کز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود". "یا چه بودست مراد وی ازین ساختنم". راه گریزی نیست. لاعاصم الیوم من امر الله. این بارانی هم که گرفته است و سیلی شده است انگار، آرامش نزدیکی ندارد و قرار است کوه ها را هم بگیرد و فرار کردن به قلّه ها و زمین را دادن و زمان را گرفتن،‌ چشم پوشی از آن حقیقت است که باید سوار سفینه ی نجات بشوی. پیشترها هم نوشته بودم،‌ نوح به زبان عبری یعنی آرامش. طوفان نوح، طوفان آرامش است ..

هرلحظه به شکل بت عیّار برآمد/ دل بُرد و نهان شد/ هر دم به لباس دگر آن یار برآمد/ گه پیر و جوان شد/ گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق/ خود رفت به کشتی/ گه گشت خلیل و به دل نار برآمد/ آتش گل از آن شد ...

..

.

  • ح.ب

روزهای عجیبی است. انگار که یک مسیر بی بازگشت آغاز شده است. انگار که دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد. بعد از شهادت حاج قاسم، در حال التیام و التجاء بودیم که حادثه ی تلخ دیگری رسید. آن جمعِ غریبانه که رفتند و کسی هیچ نگفت! عاشقانه زیر تابوت را گرفته بودند که در ازدحام شهر جان دادند و کسی دم بر نیاورد و در مظلومیت محض به خاک شدند. سکوت پیشه کردیم تا مصیبت دو نشود، نقصان مایه و شماتت همسایه! در بهت این بودیم که آن حادثه ی تلخ تر رسید. طوری نفس را در سینه بند کرد که نه طاقت خاموشی داشتیم نه میل سخن با کس. معجونی از خشم و درد بودیم. خودمان زده بودیم خودمان را. به تلخ ترین وضع ممکن. مایه ی شادی بیگانه شده بودیم و شماتت آشنا. چند روز طول کشید که بفهمیم باید چه کرد. در سکوت، اعتماد مردم را از دست می دادیم، در سخن اعتبارمان را. چند روز طول کشید که انتخاب کنیم اعتبارمان از دست برود تا اعتماد مردم بیش ازین خدشه نبیند. چند روزی که خیلی دیر بود شاید. با این حال گفتیم می گذرد. خاک سرد است و مماشات کنیم تا آن مفهوم اصلی آسیب نبیند. به نظرمان راهی که باید می رفتیم مهم تر ازین حوادث بود. مثل آن ها که لنگ لنگان خودشان را به زحمت به مقصد می رسانند، کشور را زخمی به پای صندوق رای بردیم. که برایمان در لحظه مهم ترین حادثه بود. دو شب قبل از آن، منحنی بیماری کرونا روی رشد افتاده بود و دیگر خبر واحد نبود. آنقدر از دشمن دیده بودیم که دیده هایمان را هم باور نداشتیم. سکوت کردیم تا آن حرکت اصلی منحرف نشود! مردم بیایند پای صندوق رای. کم رمق ترین انتخابات تاریخ جمهوری اسلامی را داشتیم. ترس از ویروس و یاس از مسئول. در حال شمردن رای ها بودیم که نفس هایمان به شماره افتاد. یکی یکی افراد افتادند و تازه فهمیدیم بیماری بیخ گلویمان را گرفته است. باز هم فکر آمار بودیم و کنترل حادثه. که سریع تر بگذرد! به شب عید برسیم و همه چیز به خیر و خوشی تمام شود! باید روحیه می دادیم به مردم. و روحیه دادن را در دست زدن برای رقص مضحک پرستارها و هجو مجریان و هزل زنان و بازی کودکان دیدیم. تا این حادثه هم بگذرد و جریان اصلی زندگی مردم آسیبی نبیند! تمام این حوادث را حاشیه می دیدیم بر حرکت و جریان سیّال زندگی که باید بی سر و صدا ادامه یابد. باید آرامش و  رفاه مردم به هم نریزد. امّا تقدیر انگار اینست که باید همه چیز به هم بریزد تا سر جای خودش برود. طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت ...

.

.

  • ح.ب

یک نقطه ای دقیقا هست که شروع میشود به سفید شدن. به شکستن. و به طرز چشمگیری همه تو را می بینند و می گویند حیف. و تو نمی توانی بدون بغض توضیح دهی که این سان شکستن از پس رنج هزاره هاست! نمی توانی بگویی بیست سال گذشته چگونه گذشت. نمی توانی بنویسی که گرچه دستت خالی است، ولی تنت چه سان خسته ست. مثل آن ها که سال ها تنها در معدنی دورافتاده ای در اعماق، زمین را می درند، در انزوا. و مطلقا به هیچ نمی رسند. با روی سیاه و موی سپید باز میگردند انگار. چند روز پیش به برادر وحید می گفتم، آن شعر طنز را یادت هست؟ " تا که می افته دندونای شیری/ می شینه رو سرت برف پیری"! حکایت ماست این سال ها ... 

.

.

  • ح.ب

می خواستم بنویسم از این روزها، و حوادثی که پی در پی چو طوفان سهمگین می آید، که می توانست به وسعت خاطرات سالیان ملّتی باشد. بنویسم از عظمت سرداری که ایران و ایرانی در چندصد سال گذشته به خود ندیده بود. او که بی آنکه لشکرکشی کند، پهنای سرزمینی چون اسکندر را با قوّت ایمان و اراده ی مردم همانجا گرفته بود. مفهوم وطن را طوری گسترانده بود که مرزها پیش او زانو می زدند. مجاهدی موزون، عارفی دل خون و سرداری سر به زیر و متواضع. تو گویی که همه عمر جانش را بدهکار بوده است. و‌ آنچنان لطیف، لطیف، لطیف که از پس لطافت روح او می توانستی چندین شهید را زیارت کنی ... در پای لطافت تو میراد، هر سرو سهی که بر لب جوست ...

می خواستم بنویسم از این جمعیت چند ده میلیونی که دلسوخته و بریده از عالم و مافیها به تشییع تو آمده بودند. هر کس گوشه ای می گریست. انگار همه پشت و پناه ش شده باشد از دست. حالت انقطاع و گسستن از دنیا را در آن ها می دیدی. غباری از پیش چشمانشان رفته بود که عظمت آن رعب را به دل هر قدرت اهریمنی می انداخت. حتم دارم که ملکوت هم نظری به آن ها داشت. قدرتِ چگالِ ایمانِ‌ آن جمعیّت انبوه بود که در آن هفته ی طوفانی پشت شیطان را طوری زمین زد که یارای ایستادنش نبود. ان کید الشیطان کان ضعیفا ...

.

.

معجون اخلاص و انقطاع اکسیر عجیبی است که در کائنات نفوذ می کند. همه ی ما بعد از شهادت حاج قاسم دیگر گذشته مان نیستیم. حال متفاوتی است. یک بند از تعلق از پیش پای مان برداشته شده. انگار که تا مرگ رفته و آمده باشی. من بسیار کسان را این روزها دیدم که پیش ازین آن ها را طور دیگری شناخته بودم. گویی شعله ای نورانی درون آن ها را گرفته بود. می سوزاند ماسوی الله را. به کسی می گفتم، کسی که با این حادثه هم غبار از دلش نرود، بعید است که دیگر ...

.

.

القصّه انگار حکمتی است در این عالَم که وقتی عالِم وارسته ای از دنیا می رود، مردم دچار فتنه و سردرگمی می شوند. و وقتی علمداری می رود، جان مردمی قربانی می شود. حوادث سال هشتاد و هشت که رخ داد، می گفتم از عظمت رحلت آقای بهجت است. مرگ انسان های بی پناه در این هفته ها هم، از شهادت پشت و پناهی مثل آن سردارِ سرباز بود ..

اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیلک .. همین و تنها همین ... باقی هم آن شما .. 

  • ح.ب

در این دنیا که همه سگ دو می زنند تا چیزی بشوند، تو دنبال "هیچ" شدن باش. فانی محض شو. فرض کن مرگ حالا آمده است و تو آرام آرام هرچه داشته داده ای و تمام. نه بسته دل به هیچ کس، نه بسته جان به هیچ جا. رها باید شد ازین همه کثرت، رها. مثل آنکه می گفت، "در عدم افکندم آخر خویش را/ وا رهاندم جانِ پر تشویش را". نیّت کن که می خواهم در بین این همه هیچ نخواهم‌، به هیچ چیز نرسم، هیچ آرزویی، هیچ گفت و گویی، مطلقاً هیچ باشم. آنچه گفته اند و فرض است را انجام دهم و تمام. تا مرگم برسد. به صدقِ اینست که آن رخ می دهد ...

.

.

 

  • ح.ب