" خوش باش که هرکه راز داند ..
داند که خوشی، خوشی کشاند ...
تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخی ای نماند ... "
.
.
" خوش باش که هرکه راز داند ..
داند که خوشی، خوشی کشاند ...
تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخی ای نماند ... "
.
.
در مسقط او را دیدم. هواپیما تاخیر داشت و چندساعت در فرودگاه به انتظارم ایستاده بود. مسافران می گفتند پرواز مشکل امنیتی داشته و به همین خاطر است که تاخیر افتاده. آخرین باری که روبروی گیت نشسته بودم و ولوله ای شد که هواپیما مشکل امنیتی پیدا کرده، فرودگاه سانفرانسیسکو بود. و البته مشکل امنیتی خودم بودم. بین آن همه انسانهای نا امن، من را به عنوان مشکل امنیتی پیدا کرده بودند. در کسری از ثانیه چند مامور پلیس سرم ریختند و در پیچاپیچ طبقات زیرزمینی فرودگاه سانفرانسیسکو برای بازجویی بردند. محو تماشا بودم و مطلقا هیچ واکنشی نداشتم. قیاقه هاشان را نگاه می کردم و می فهمیدم ترس و استیصال را از چهره هاشان. بعدها فهمیدم یکی از ایرانی ها، و چه تلخ که از نزدیکانم بود، پرونده ای ساخته بود. از شدّت سوال هایشان می فهمیدم که احتمالا موضوعات سنگینی به من بسته است. و هرقدر قیافه م لطیف و آرام می نمود، به نظر آنها خطرناک تر می رسید. مثل دریای آرام بی موجی می مانست که سابقه ی غرق کردن بهترین شناگرها را داشته است. آن زمان تازه به ذهن ها رسیده بود که می شود سوال را با سوال پاسخ داد. این تکنیک طرف را مستاصل و عصبی می کرد. می پرسید چرا ماشین ولکس واگن آلمانی خریدی؟ می گفتم چه باید می خریدم؟ می گفت از که خریدی؟ گفتم از فروشنده ی ماشین والکس واگن سرمه ای! می گفت چرا ماشین آلمانی خریدی! و من نمی فهمیدم برای چه می پرسد. لابد می خواست خسته ام کند که در نهایت مکالمه که توان کشمکش ندارم سوال های اساسی ش را بپرسد. و من برایم تمام ماجرا مثل یک بازی ریاضیِ پر هیجان می نمود. زمان ساکن بود و زمین می گردید. افسر زنی از آن میانه رسید و حوصله ش تمام شد گفت چطور وارد کشور شدی؟ گفتم ما رسم داریم بدون دعوت جایی نمی رویم. البته شما ازین رسوم ندارید. پذیرش دانشگاه استنفورد را ببین. آنقدر نخبه کم است در دنیا که مجبورند از شما دعوت کنند؟ نمی دانم چرا لحن و قیافه ی آن زن، از تمام مردها گزنده تر بود. آن آرامشِ منافق گونه ی بازجویانه، از خشم زمخت افسر سیاه پوست قوی هیکل کودن برایم ناگوارتر بود. می گفت وقتی از سفر برگشتی دوباره بیا اینجا و باهم صحبت کنیم. و هر دو می دانستیم که بازگشتی دیگر نیست ...
فرودگاه مسقط، ساده و زیبا و مینیمال بود. در صف گذرنامه، حدیث بزرگی از پیامبر نوشته بودند. که هرگاه اهل عمان را دیدید به آن ها بی احترامی نکنید! و لاتسّبوا اهل عمان .. انگار که همیشه از یک بی احترامی بزرگی می رنجیده اند که به ذهن شان رسیده بود به پیامبر متوسل شوند برای رفع این مشکل. همیشه درد بیرون ماندن از دایره ی اصلی را داشته اند شاید. و خیلی برایشان مهم بود که به آنها بی احترامی نشود. و از ترس این موضوع، احترام خاصی برای همه قائل بودند. دوست و دشمن و کافر و فاسق و صالح. تنها شرط ماجرا این بود که به آنها احترام گذاشته شود. از همانجا معلوم بود که چرا این مدّت، مسقط وظیفه ی پیام آوری بین ایران و آمریکا را داشته است. سعی می کردند همیشه جایی بایستند که آرامش و احترامشان مخدوش نشود. این بود که مسقط شهری آرام و روان بود. مثل قطعات موسیقی باگاتلِ بتهوون. باگاتل ها در موسیقی میان قطعاتی کوتاه، سبک و روانی بودند برای وصل قطعات اصلی موسیقی به هم. کوپرن اولین بار این تکنیک را کشف کرد برای اجرا با کلاوسن. تا قبل از بتهوون، آهنگسازان به باگاتل های خود بهای چندانی نمی دادند. بیشتر برای فرم قطعه ی اصلی آن را می ساختند. نبوغ بتهوون بود که سه رشته باگاتل را مستقلاً با پیانو نوشت. و قطعات باشکوهی شکل گرفت به نام اپوس. مسقط بیش از هرچیز، شبیه رشته باگاتل های اپوس از بتههون بود. آرام و محترم و روان ..
در فاصله ی فرودگاه تا هتل به این فکر می کردم که چطور از او بپرسم چرا اینجا. و چرا حالا. و چرا اینطور؟ چه شد که یکباره همه چیز را رها کرد و به این شهر رسید. شهری که حتی زمین ش هم اینطور یکسر سنگ سخت است و چیزی رشد نمی کند، چطور در این شهر می شود رشد کرد؟ تمام آنچه از پشت شیشه ی ماشین دیده می شد، اصالت شهر بود. آرام و روان و وسیع. قریب به اتفاق خانم ها حجاب داشتند. همانجا می شد فهمید که بی حجابی در ایران، ریشه در سر نیزه ی رضاخانی داشت. یک ضرب پر زور برای استحاله و قبح شکنی. همان کاری که آتاتورک با ترکیه کرد. در مسقط آن سر نیزه نبود و شهر استحاله نشده بود. بی حجابی به ندرت و نامحترم بود و غیراصیل. مردان هم همینطور بودند. به قاعده و استیل و مرتّب. هتل نزدیک مسجد جامعه شهر بود. مسجد سلطان قابوس. بالاخره از دلیل رفتن ش پرسیدم. که چرا؟ و انتظار داشتم با یک رشته دلخوری های سیاسی و اعتقادی یا اقتصادی مواجه شوم. جواب ش ساده تر ازین حرف ها بود. گفت تهران برایم بیش از حد شلوغ بود. من آدم شهر شلوغ نبودم و به اشتباه آنجا زندگی کردم. شلوغی ها روحم را می کاست. راست می گفت. یاد آن شب افتادم که از شرق ترین نقطه ی شهر ادینبورو تا غرب ترین جای آن چند ساعت نیمه شب پیاده آمدیم و به ندرت بین مان مکالماتی می گذشت. آدمِ شب بود و سکوت و تنهایی. می گفت تو چطور آنجا دوام می آوری. می خواستم برایش آن بیت منزوی را بخوانم، "هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار .... ".
.
مثل آنجا که شیخ فریدالدین می گوید: "خالقا .. بیچاره ی راهم تو را/ همچو موری لنگ در چاهم تو را/ من نمی دانم که من اهل چه ام؟/ یا کجااَم یا کدامم یا کی ام؟/ بی تنی/ بی دولتی/ بی حاصلی/ بی نوایی/ بی قراری/ بیدلی/ عمر در خونِ جگر بگداخته/ بهره از عمر ناپرداخته/ هرچه کرده جمله تاوان آمده!/ جان به لب عمرم به پایان آمده/ دل ز دستم رفته و دین گم شده/ صورتم نامانده معنی گم شده/ در دری تنگم گرفتار آمده/ روی در دیوار پندار آمده/ بر من بیچاره این در برگشای ... وین ز راه افتاده را راهی نمای ... "
.
.
پ.ن: شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی؟
مثل آنها که سال ها در جزیره ای دور افتاده به انتظار نشسته اند .. گرفتار خودشان بوده اند همه ی این مدّت را .. و ناگهان در دوردست سایه ای در افق پدیدار می شود ... همینطور حیران و سرگشته و مشتاق و منتظر .. در قفس خیال تو/ تکیه زنم به انتظار/ تا که تو بشکنی قفس/ پر بکشم به سوی تو ..
.
.
زیرکی بفروش و حیرانی بخر!
.
یک سکانس بی نظیر هست در فیلم In Bruges، طرف بعد از کلّی کلنجار رفتن با خودش، به خاطر اشتباهی که کرده ست در شلیک تصادفی به یک بچه، تصمیم می گیره با یک تیر خودش رو خلاص کنه. در شهری به نام بروژ در بلژیک. که با دوست و همکارش مجبور شدن برای مدّتی برن اونجا. در همون حال که تفنگ رو گذاشته روی شقیقه ش، می فهمه دوست صمیمی ش از پشت داشته بهش شلیک می کرده. مکالمه ی اون سکانس این رورها برام تکرار می شه ...
..
همه مریض بودیم. تب و لرز. و چنان وحشی که بی وفقه می کوفت. آنقدر همه چیز به هم ریخته بود که نمی توانستی کسی را پیدا کنی که یادش باشد که تو امروز به دنیا آمدی. کرونا دوباره به جانمان افتاده بود و مثل اهالی غزه که با ویران شدن خانه هایشان به شرط حیات امّا کنار آمده بودند، ما هم به یک همزیستی مسالمت آمیزی با کرونا رسیده بودیم. او ما را مریض می کرد و اگر قول می داد که به ورطه ی مرگ نکشد، با او کنار می آمدیم. انسان هایی شده بودیم که با هر چیزی می توانستیم کنار بیاییم الّا با مرگ. و این معنا در روز تولد خیلی برایم ملموس بود. به قول رومن گاری "مرگ هنوز چیز خاطر جمعی نبود! نمی شد به آن اعتماد کرد ..". وقتی مریض می شدم، خصوصا وقتی که به وادی تب و لرز شدید می رسم، تنم مثل یک پتوی زمخت و زبرِ پُر تیغی می ماند روی نرمانرمِ لطافت روح. هر قسمتی از بدنم تکّه ای بود که بایستی به زحمت کنار تکّه ی دیگر می گذاشتم. تا بتوانم بشوم همان آدمی که انگار دیروز بود. و امروز چهل ساله می شدم و کسی حواس ش اصلا نبود. همه سرگرم مدیریت اوضاع بودند و این میان هرلحظه خیال می کردم اینها بازی شان است و قرار است سورپرایزی باشد. که نبود. اینبار برخلاف همیشه سال های قبل، به کل از یادها رفته بودم ... نه اینکه توقّعی داشته باشم، نه. همه می دانستند که توقّع ندارم. ولی انتظار چرا. اینبار به نحو غریبی انتظار داشتم. خودم هم باورم نمی شد که چنین شده باشم. انتظار داشتم آنها با اینکه می دانستند فلانی در قید این فرمالیته ها نیست ولی مثل همیشه کار خودشان را بکنند. پیام بفرستند. تبریک بگویند. حالی بپرسند حتّی. نمی دانستم ریشه ی این انتظار ناگهان از چه بود. شاید ترس از زوال در تنهایی. هیچ پیامی در کار نبود امّا. عجیب و دلهره آور. انگار که روزگار در چهل سالگی داشت روی دیگرش را به تو نشان می داد. که تا بحال هرچه کردی و برنگشته، حالا وقت بازگشتن هاست. وقت تقاصّ دنیوی ست. تیر تقدیر خدا جست از کمان .. پدرم همیشه می گفت هرچه انسان بیشتر عمر می کند حساب نعمت ها را دقیق تر با او محاسبه می کنند. در جوانی و نوجوانی بی حساب بر سرت نعمت می ریزند با بخشایش مطلق. حتّی اگر از شاکران نباشی، باز میریزند و نمی شمارند. فرصت می دهند. ولی هرچه جلوتر می روی دقیق تر محاسبه می کند با تو. تا که به چهل انگار که می رسی، فلمّا بلغ اشُدّه، همه چیز را اندازه می گیرند. در هندسه ی دقیق هستی ... روزگار از روز تولد چهل سالگی شروع کرده بود به اندازه گرفتن. و آنقدر سخت و محسوس که حساب کار دستت بیاید ..
با اینکه مدت مدیدی است از داستان و فیلم و کتاب قصّه کناره جسته ام، از شدّت تنهایی قصد می کنم فیلمی ببینم. چهارشنبه سوری را می گذارم. که بیست سال پیشتر در سینما دیده بودم. آن زمان هیچ دوست ش نداشتم. به نظرم پرآشوب و بی هدف آمد. در حالیکه یادم هست، یکی از همراهان خیلی خوشش آمده بود. می گفت صحنه ی درستی از زندگی است. حق داشت. زندگی در چهل سالگی خیلی شبیه چهارشنبه سوری بود. از همان سکانس اول تنش و آشوب را حس می کنی. ترقه هایی که زیر پا منفجر می شوند. شلوغی و ازدحام بی مورد شب سال نو. و آدم هایی که از سمت شکسته شان به هم نزدیک شده اند. همه قابل فهم بودند. هدیه تهرانی در نقش یک زن حساس و وسواسی. و سخت گیر آنقدر که شوهرش به ستوه آمده. و او از فرط خستگی به زنی دیگر پناه برده که آرایشگاه دارد. بلد هست پیراستن به هم ریختگی ها را. و او هم انتقام زخمی را دارد می گیرد که شوهر اولّش برایش گذاشته. یک روز بی هیچ سابقه یا اطلاع قبلی رفته ست. و یک خدمتکار ساده که لابلای دروغ های پی در پی اش، به دروغ اصلی داستان پی می برد. و نمی داند که چطور این راست را افشا کند. همه دروغ می گویند و گاهی راست. و به همه حق می دهی که در مردابه ای که از زندگی ساخته اند دست و پایشان را بزنند. دیگر کاراکترها سیاه و سفید نبودند. همه تا حدی حق داشتند. و اصغر فرهادی داشت بازی زندگی روی بازه ها را به تصویر می کشید. چهل سالگی شبیه چهارشنبه سوری بود بیش از هرچیز دیگر ...
"چهل سالت شد مَرد ... نمی خوای آدم بشی؟"
.
.
پ.ن: این میان همین یکی را کم داشتیم. یک آن چهل سالگی برسد و دست و پایت را از وسعت نرسیدن ها گم کنی. توی آینه بایستی و ببینی این مرکب خسته تر از سوارش شده است. جانِ دگرم بخش که آن جان که تو دادی/ چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد ...
.
حکایت چند روز قبل، دقیقا همان حکایتِ همیشگیِ اشتباه در فهم دینامیک دنیا بود. مثل قوم لوط که ابر عذابِ ویران کننده ی بَرکَننده را، ابر مهربانِ باران زای سازنده می پنداشتند و با رقص و شادمانی آن را به نظاره نشسته بودند. مثل آن شعر سایه که می گفت: "گفتم که مژده بخش دل خرّم است این/ مست از درم درآمد و دیدم غم است این! ... "
.
.
نیاز به آیه های والضحی ست این روزها ...
.
" یکی را در بغداد هزار چوب بزدند. دم برنیاورد. گفتم: «چرا بانگ نکردی؟» گفت: «معشوق حاضر بود می نگرید» ... "
حقیقت رضا. رکن منجیات/ کیمیای سعادت/ غزالی ...
.
.