حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

"من پرندگان غمگینِ بسیاری را می شناسم، که هنوز پرواز می کنند ... "

.

.

  • ح.ب

از دیشب با همان تک جمله ی وحید که با دقّت تمام بر پیکر بی جان چهل و یک سالگی نواخته بود، تکلیف شمع های امسال معلوم بود. به قول آن شاعر "وقتی با یک فوت، تکلیف تمام شمع ها روشن می شود!". وحید مکالمه را اینطور شروع کرد که "حمید، من تولد چهل و یک سالگی بابا را خوب یادم هست". همین. و انبوهی از تصاویر و نوستالژی هایی که با خود داشت چنان ویران کننده بود چون سالی که بر سر غزّه گذشت. من خوب اون روزهای بابا را یادم هست. سرشار از دلخوشی بودیم. و چقدر دنیا را بهتر از آنکه هست می پنداشتیم. حالا طوری با واقعیت دنیا پنجه در پنجه بودیم که انگار هیچ راه گریز و گزیری نیست. نه می توانیم صلح کنیم و کنار بیاییم، نه طاقت ادامه ش را. یک جدال و اصطکاک سخت و جانکاهِ روزانه. و او همیشه برنده بود و ما بودیم که لاجرم می باختیم. ما محکوم به زوال و خستگی بودیم و دنیا مثل روز اولش مانده بود. چاره ای نبود که به چیزی غیر از این تن، این جسمِ خسته، امید داشته باشیم که از تیر رس دنیا دور است. و جایی آن طرف تر، روحی از انسان هست که دنیا نمی توانست آن را شکست دهد. جاودانگی روح، تنها نقطه ی امید و شادی بود که این روزها داشتم. به همین خاطر بود که جواب تبریک یکی که نوشته بود چطور می گذرانی تولّد چهل و یک سالگی را، نوشته بودم "در پیله ترین حالتِ دنیا، آن شاپرک امید ماییم". و لابد او خیال کرده بود که امیدم هنوز به دنیا ست. که نبود. و چیزی فرای آن را می جستم ... آنچه مرا آرزوست، دیر میسّر شود ..

صبح شنبه ی پنجم آبان ماه سالی که چهل و یکسال تمام شد، با حمله ی آن رژیم حرامی به جمهوری اسلامی آغاز شد. شبانه آمده بودند و معلوم نشد چه کرده بودند و رفته بودند. می شد از رفتارشان فهمید که خوشحال نیستند و آنگونه که باید نشده. پدافند خوب عمل کرده بود. چهل و یکسالگی که تمام می شد، دیگر واضح بود که غیر از حمله بایستی خوب هم دفاع کنی. و این شعار که بهترین دفاع حمله ست، همیشه درست نیست. باید به یک دست شمشیر و به دست دیگر سپر داشت و در توازنی رقص آمیز آن ها را بنوازی. هارمونی، مهمترین تعادلی بود که در چهل و یک سالگی آموخته بودم. به شدّت بالا و به شدّت پایین ها خلاف حکمت روزگار بود. سعی کرده بودم شخصیت روان و متعادلی از خودم بسازم. نه مثل آن سال ها که به یکی می گفتم، "مانند تابع وایرشتراس، همه جا پیوسته بودم ولی هیچ جا مشتق پذیر نه ... ". گرچه گاهی هم دچار اشتباهات گذشته می شدم و دقیقا همان مواقع به یک بی وزنیِ حزن آلودی می رسیدم که چاره اش فقط استغفار و گذر زمان بود. زمان اکسیر عجیبی ست که به نظرم هنوز کسی عمق آن را درک نکرده است. در چهل و یک سالگی، من در جایی ایستاده بودم که می فهمیدم چرا جرم زمان را به سمت خود می کشد. انیشتن، بیش از ده سال نتوانسته بود جاذبه ی نیوتنی را توجیه کند. ثابت کرده بود که هیچ چیز به سرعت نور نمی رسد ولی نمی فهمید چرا اثر جاذبه آنی و سریع تر از نور ست. یک جای کار می لنگید. بعد از ده سال فهمید که اصلا نیروی جاذبه وجود خارجی ندارد و آنچه هست اینست که اجرام فضا و زمان را به سمت خود خم می کنند. و لاجرم اگر در نزدیک جرم ثقیلی ایستاده باشی، بیشتر می فهمی از گذر زمان. اینست که یکسال در تهران ماندن کاری می کند با تو که ده ها سال در سانفرانسیسکو. در عمق حوادث ایستاده بودم و لذّتی دردآلود می بردم. چهل و یک سالگی پنجه در پنجه ی دنیا، با زمان به مقابله ایستاده بود. در تهران چیزی را می جستم که به نظرم به زودی فضا و زمان را به سمت خود خم می کند ... 

.

.

خموش کردم و بگریختم ز خود/ صد بار/ کشان کشان/ تو/ مرا/ سمتِ گفت/ می آری ... می دانی؟

.

  • ح.ب

درست است که گفته اند آدم به آدم می رسد، ولی بعضی ها هستند که خیلی عجیب و سمج به آدم می رسند. یکی را امروز صبح دیدم که بیست و چند سال است در زمان ها و مکان های عمدتاً بی ربط سر و کلّه ش پیدا می شود. و همیشه هم می خواستم بگویم چطور اینکار را می کند. میان این شهر نوزده میلیون نفری مگر می شود آدم اینقدر پیدایش شود؟ لابد باید ربطی به مهندسی شکل عالم و حدس توپولوژیک پوآنکاره داشته باشد. در گذشته همسایه ای داشتیم، همسایه که چه عرض کنم، یک واحد از طبقه ی دیگرِ یک ساختمانِ بیست و شش طبقه ی شش واحده، لکن به شدّت سماجت داشت که سر صحبت را با ما باز کند. به انحاء ممکنه. و همیشه هم اینطور می گذشت که "مهندس سلام، شریف چه خبر، زن من هم فارغ التحصیل شریف هست ..". و این مکالمه چندین بار به همین شکل اتّفاق می افتاد. در آسانسور، در طبقات در حیاط و حتی بعضا در خیابان های تهران. و همیشه هم همین بود. و همه جا بود. به طرز باورنکردنی. یادم هست یکبار در لندن، در محلّه ی کنزینگتون پی کاری بودم، از یک کوچه درآمدم که او مقابلم ظاهر شد. و درجا شناخت. "مهندس سلام، اینجا چه می کنی؟ شریف تمام شد؟ زن من هم شریفی بوده و ...".

خلاصه که کوه ها را به کوه نمی دانم، ولی بعضی آدم ها به شدت به آدم می رسند. همین ...

.

.

  • ح.ب

" پاییز را معطّل تقویم کرده است

  در من، مرورِ باغِ همیشه بهارِ تو ... "

.

.

پ.ن: نیمه ی دوّم سال طوفانی 1403، طوفانی تر خواهد بود ... 

 

  • ح.ب

جایی میان رشته کوههای هیمالیا جلسه را گذاشته بودند. دو ساعت و چهل دقیقه از اسلام آباد فاصله داشت. از ده قلّه ی مرتفع دنیا، پنج تای آنها در این رشته کوههاست. جایی سبز و بارانی و زیبا که هیچ انتظار نداری پاکستان چنین مناظری داشته باشد. در خسته ترین حالت جسمی و روحی بودم. آنجا که کافکا می گفت همه ی اعضایم چون خودم خسته اند. تمام مسیر سفر را در تار عبادی و آواز اصفهان غرق بودم. اوّل آنجا که سیاوش می خواند "گر پناهی بردنم باید به خلق/ رو به سوی بی پناهی می برم .." بعد آن غزلی که از حافظ در گوشه ی راجه بیات اصفهان می خواند که "گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب/ من به بوی سر آن زلف پریشان بروم". و چقدر وصف الحال بود. احساس غریبی را داشتم که در به در دنبال چیزی ست که نمی یابدش. سال ها بود که کارم فقط دنبال کردن و خسته شدن و نشستن و باز به زحمت بلند شدن و رفتن بود، با دل زخم کَش و دیده ی گریان. و همه ی حوادثی که با آن روبرو می شدم درین بستر قابل تفسیر بود. و نوشیدن از شورآبه ی اضطراب و ترس. اداورد هارپر می گفت که ترس ما را به اجتماع سوق می دهد و اضطراب انسان را منزوی می کند. و من همیشه در نوسان انزوا و شلوغی بودم. و گاهی این دو چنان با هم برخورد می کرد که قابل تعبیر نبود. با جمعی بیایی در میان کوه های هیمالیا، ولی از صبح در اتاق نشسته باشی و حوصله ی هیچ مکالمه ای را با آن ها نداشته باشی. نه چیزی بنویسی نه بخوانی و نه ببینی. و فکر کنی به ماشین هایی که در فرودگاه پارک شده بودند و سی چهل سال بود کسی سراغی از آنها نگرفته بود. صاحبانش یا مرده بودند یا گذشته ی خود را به کل ترک گفته اند. و چقدر با آن ماشین ها احساس قرابت می کردی. و خاک روی تو نشسته باشد .. به قول فروغ "خاکِ پذیرنده". خاکی که پشت ش هیچ حرف و حدیث و منّتی نبود. یکطرفه آدم ها را می پذیرفت. گاهی فکر می کنم خداوند طبیعت را آفریده است که به انسان نشان دهد مخلوقات قابل اعتمادتری از انسان ها هستند. کوه و جنگل و دریا انبوهی بود از طبیعت، زیباتر از شلوغی آدم ها. فکر می کنم به دوهفته ی پیش. که باز کرونا به سراغم آمده بود و در حال تب و لرز شدید، حال کسی را می پرسیدم که دکتر برایش پاتولوژی نوشته بود. از شدت لرز نمی توانستم درست تایپ کنم. همینطور با سرگیجه جواب آزمایش را می خواندم و خیالم راحت شده بود که چیزی نیست. او هم خوشحال و خداحافظی کرد و رفت. بعدش حتی سراغ نگرفت که تو چطوری. و من عادت کرده بودم به این رفت های بی برگشت. سلام های بدون جواب. احوال پرسیدن های بدون پاسخ. جز نزدیکان، فقط آقا سعید بود که دیدم یک عصر زنگ زده که "شنیدم کسالت داری و خواستم حالی بپرسم". برایش یک خط شعر خواندم که ای آقای دکتر "ما که باشیم که ز ما یاد کنند!؟". محبّت و فداکاری آدم ها در لحظات سختی، تنها منظره ای بود که ازین منظره که روبروی ش نشسته ام زیباتر می نمود. و زندگی جایی بود که بایستی مناظر مختلف را می پذیرفتی. پدرم زمانی می گفت آدم نباید احساس "تماشاچی" بودنش را در زندگی از دست بدهد. باید تماشا کرد. همین. نباید گیر کرد به آدم ها. باید گذشت. می خواستم کسی باشم که بتوانم بیش از پیش فراموش کنم و با همه چیز از نو دیدار کنم. کاش می شد. یاد آن شعری می افتم  از دهلوی که نخست وزیر پاکستان در لحظه ی دیدار با شهید رئیسی خواند بود، که "هزار بار برو .. صد هزار بار بیا ... ". همین.

.

.

.

  • ح.ب

روزگار انگار یک رییس جمهور درونگرا به ما بدهکار بود. کسی که بگوید من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدن ش ...

..

.

  • ح.ب

سی ثانیه ی آخرِ فینالِ حسن یزدانی مقابل کشتی گیرِ بلغارستان در المپیک پاریس، تلخ بود و نوستالژیک. انگار سال ها آن سی ثانیه را زندگی کرده باشم. همین ...

.

.

  • ح.ب

سیّد عبدالوهاب نشاط اصفهانی سیاستمداری ست که ظاهرا در شعر و ادب هم دستی داشته ست. شعری از او را خیلی دوست دارم که ظاهرا در بحبوحه و کارزار سیاست، چشمی هم بر توحید عملی و توکّل داشته ست. می گوید: "گر آزرده گر مبتلا می پسندد/ چه خوش تر ازین کو به ما می پسندد/ هم او دشمنان را عطا می فرستد/ هم او دوستان را بلا می پسندد/ چه دانیم ناخوش کدام است یا خوش/ خوش است آنچه بر ما خدا می پسندد/ چرا پای کوبم؟ چرا دست یازم؟/ مرا خواجه بی دست و پا می پسندد/ خطای من ای شیخ بر من چه گیری/ مرا عفوِ او با خطا می پسندد/ طبیبا به درمان دردم چه کوشی/ مرا درد او بی دوا می پسندد/ نشاطا .. توانا و بیناست یارت!/ برو ناتوان باش .. تا می پسندد .."

.

.

همین!

  • ح.ب

(1)

ده روز گذشته بود از صبح آن روز که برادر محمد سراسیمه زنگ زد و گفت خواب عجیبی برایت دیده ام. می گفت من بالای بلندی ایستاده بودم و رود خروشانی از آن می گذشت و دایی مصطفی را با خود می برد. تو رفتی آن پایین مصطفی را نجات دهی ولی دیگر غرق شده بود. میان یک پتو آن را پیچیدی و می گریستی. گفتم محمدم، من این خواب را می شناسم. این خوابِ مرگ است. احتمالا به زودی پدربزرگ از دنیا می رود. دهِ صبح ده روز بعد، نازنین مادر نوشته بود "انّا لله" و بقیه ش را نتوانسته بود درست تایپ کند. پدربزرگ از دنیا رفته بود ...

(2)

پدربزرگ برای ما، که نوه های اوّل او بودیم، اشتیاق زیادی داشت. سه ماه تابستان می رفتیم پیش شان و تمام وقت شان صرف رسیدگی به ما می شد. آن روزها تازه بازنشسته ی مخابرات بود. وانتِ خاکی ای داشت که ما را پشت آن می نشاند و با ملاحظه ی خاصی اطراف شهر می گرداند. چشمه ها و باغ ها و کوه ها را با او پیموده بودیم. می گذاشت ما خطر کنیم ولی در چارچوب ها. از نسلی بود که همه چیز را ساده می گرفت. ساده می دید. توکّل بزرگی داشت. بارها این شعر را زیر لب می خواند که "با توکّل زانوی اشتر ببند ..". هم او بود که وقتی مشهد می رفتیم، ما را روی شانه هایش می گرفت تا ضریح را ببوسیم. آن خنکای سپیده دمانی که ما را بیدار می کرد و همراه خودش می برد و زیارت می کردیم و در برگشت، همیشه فالوده بستنی یا شیرموزی می گرفت که به ما خوش گذشته باشد. احساس می کرد مثل ناطوردشت ایستاده است تا ما از سمتِ شکسته ی زندگی پرت نشویم. شاد بود و با روحیه و همه چیز برایش خوش می نمود. یکبار از بیماری ش نگفت. تا همین اواخر که می گفتیم حالتان چطور است، محکم می گفت "خوووب"، و همین. در خوشی تعادلِ پیوسته ی با ثباتی داشت. انگار می دانست هیچ اتفاقی قرار نیست در آینده بیفتد. لاخوف علیهم و لایحزنون ...

(3)

به خانه ی پدربزرگ که رسیدم، محمد هم تازه رسیده بود. زنگ زد که با هم داخل برویم. باورم نمی شد این خانه که یادگارِ چهل سال تصاویر مهربان و صمیمی ست، حالا سیاه پوش است. آن نرده های کرم رنگ ورودی و پنجره های رنگی و گل گندمی های همیشه سبز. از این مغازه ی کنارش، چقدر بستنی و توپ نسیه برداشته بودیم و پدربزرگ بی آنکه یکبار سوال کند همه را حساب کرده بود. وارد اتاقش که شدیم، بیشتر عکس های روی دیوار، عکس های ما بود. چقدر بیرحم ست انسان که آن هایی را که اینقدر عاشقانه دوست ش دارند تنها می گذارد. زندگی در میان آدم هایی که اعتنایی به ما ندارند آنقدر شلوغ بود که آنهایی که عاشقانه ما را دوست داشتند پشت سرمان جا گذاشته بودیم. و همین .. 

(4)

مصطفی هنوز نرسیده بود. در نیویورک منتظر پرواز بود. برایم پیغام گذاشته بود که لعنت به آنکه باعث شد من اینجا باشم حالا و پدرم اینطور. من می دانستم چه شد که باید می رفت و چه شد که نتوانست بیاید. و که بود مقصّر اصلی ماجرا. نوشته بود تو تنهایی را می شناسی و می دانی در غربت چقدر سخت تر می گذرد حادثه ها. حجمی از آن تصاویر باهم بودن هایمان میان این سطور مرور می شد. مصطفی همسن و سال ما بود. پدربزرگ، اسم پدرش را که یک روحانی برجسته از نسل سادات بود بر او گذاشته بود. از بزرگی های پدربزرگ این بود که هیچ گاه،‌ میان ما و کوچک ترین پسرش فرق نگذاشته بود. طوری به ما رسیده بود که انگار او. و مصطفی هم هیچ گاه خودش بر این موضوع حساسیت نداشت. منش بزرگوارانه ای که شاید از سیادت ش به ارث می برد. حالا که به آن فکر می کنم، می بینم شاید اگر جایمان بر عکس بود، من این کار را نمی کردم ...

در تمام این ساعات، احساس حقارت و حسرت بر خودخواهیِ پوچ و آزاردهنده ای رنجم می داد. نه می شد بیان ش کرد و نه با آن کنار آمد. چرا اینطور شدم؟ چرا اینقدر موفقیت های خودم برایم مهم شد که عزیزانم را اینطور پشت سرم بگذارم؟ از انتقام روزگار می ترسیدم که کسی که با آنها که دوستش دارند اینطور کرده است، فرزندانش با او چه خواهند کرد؟ چنین است رسم سرای درشت .. و بالاتر از همه از انتقام خدا می ترسیدم. از اینهمه محبّت او که هیچ لایق ش نبودم و آنهمه ناسپاسی های مکرر من. به این می اندیشیدم که شرک شاید همین بی معرفتی به محبّت لایزال خداوند است ... به یاد آن فراز مناجات شعبانیه می افتم که می گفت " الهی .. لَمْ یَزَلْ بِرُّکَ عَلَیَّ أَیّامَ حَیاتِی، فَلا تَقْطَعْ بِرَّکَ عَنِّی فِی مَماتِی. الهِی کَیْفَ آیَسُ مِنْ حُسْنِ نَظَرِکَ لِی بَعْدَ مَماتِی، وَ أَنْتَ لَمْ تُوَلِّنِی الَّا الْجَمِیلَ فِی حَیاتِی ... "

..

(5)

مواجهه ام اینبار با مرگ،‌ با تمام دفعات قبل فرق می کرد. بیشتر از قبل به او نزدیک بودم. در غسالخانه، میان شیون و ناراحتی دیگران، بالای سر پدربزرگ رفتم. آن چهره ی خاص و زیبا در دستان غریبه ای دیگرگون می شد. آن موهای سفیدِ لختِ حسرت آور برایم خاطره ها داشت. پدربزرگ می گفت وقتی جوان تر بودم آنقدر پُر بود که شانه نمی خورد! آن دستان پرتوانی که بارها به آن آویزان شده بودیم و وسط هال چرخ و فلک زده بودیم. پدربزرگ، دو دست ش را خم می کرد و به سر می گرفت، من و محمد یکطرف ش را و وحید و مصطفی آن طرف دیگرش. و چرخ می زد. و آنقدر توان داشت که ما خسته می شدیم و او نه. آن چشمان سبز برّاقی که محبّت محض بود. و یقین داشتم حالا با چشمان برزخی دارد از بالا ما را می پاید و نگران بچّه هایش است که ناراحتی نکنند. در مسیر تشییع، گلی از روی تابوت به طرز غریبی روی من افتاد. فهمیدم او برایم فرستاده ست. محبّت چیزی است که مرگ نمی توانست از انسان بگیرد ...

(6)

مصطفی دیر رسیده بود. یک روز بعد از خاکسپاری. اینکه میگویند خاک سرد ست درست ست. همه تا حدی آرام شده بودند. این بود که مصطفی در انزوای محضِ ذهنی خودش را می خورد. من این را به وضوح می دیدم. با خودش می گفت کاش صبر می کردید. که حداقل یکبار دیگر او را ببینم. می گفت نمی فهمید مرا. و راست می گفت. مادر گفت نگذار تنها برود بر سر مزار پدرش. با هم رفتیم. کس دیگری نبود. می دانستم پشت اشک هایش چه تصاویری دارد مرور می شود. اشک های آرامی که تعبیر همان خواب محمّد بود. اشک هایی که تعبیرش،‌ همین جریان زندگی ست ... 

.

.

(7)

یا ایّها الانسان

انّک کادح الی ربک کدحاً 

فملاقیه ..

..

.

پ.ن: لطف می کنید برای مرحوم پدربزرگم فاتحه ای بخوانید .. 

  • ح.ب
هواپیما تکان های شدیدی داشت. دلهره آور. هواپیمای امبرآئر برزیلی سینه سوخته ای که انگار فقط به خاطر حال ما حالا می پرید. گروهی از ترس حال شان می رفت و می آمد. در اختیار خودشان نبودند. گروهی خواب بودند و انگار نه انگار که مرگ یکی از همین اتفاقات ساده ست. حیثیتی برای مرگ نمی شناختند. اندکی هم به نقطه ای روی زمین خیره بودند و مطلقا هیچ. لابد همین تکان ها را روی زمین هم میدیدند و عادت داشتند. یا شاید چیزی نداشتند که به خاطر آن بخواهند هواپیما بشیند. یا شایدهای دیگر. یاد رضا امیرخانی می افتم در داستان سیستان، که می گفت "من میدانم که اجلم در یک سانحه ی هوایی سر نمی رسد. چرا که حضرت ملک الموت فرصت های بی نظیری را در گذشته از دست داده است"
..
.
پ.ن:  بعضی که گمان نمی بردم روز معلم را تبریک گفته بودند. نوشتم "دهه ت گذشته مربّی!" درست با همان لحن رضا کیانیان به پرویز پرستویی …
  • ح.ب

دو شب بود که کمتر از سه ساعت خوابیده بودم. کارهای روزانه و مکالماتِ بی خاصیتِ اجباریِ تکرار شونده خسته ام کرده بود. مثل هل دادن دیوار می مانست. به قول زنون، ذهن ما از سکوناتِ متعاقب مفهوم حرکت را انتزاع می کند. کارهای این روزها هم اینطور بود، در واقع سکون بود و صرفا تعاقب این سکون ها حس کاذبی از حرکت در ذهن ایجاد می کرد. ماجراها تکراری بود و افراد می رفتند و می آمدند. هر کسی تو را یاد دیگری می انداخت. آدم های ملایم و مهربان، که همیشه کوتاه می آمدند، مثل هم بودند. آدم های عصبی و لجوج شبیه هم. با غلظات متفاوت. لکن همه چیز شبیه قبلی بود. کارل هورنای می گفت آدم های عصبی همیشه دو علامت با خود دارند؛ یکی لجاجت و خشونت انعطاف ناپذیری بود که همیشه در عکس العمل هایشان وجود دارد. دیگری اختلاف فاحش میان وضع موجود و ایده آل شان بود. این کمبود همیشه به طرز پنهانی واکنش های عصبی را برمی انگیخت. آدم های عصبی این کمبود را با قربانی کردن آدم های مهربان جبران می کردند. مهربان ها زجر می کشیدند تا نقطه ای که طاقت شان طاق می شد و به حد عصبیت می رسیدند. و لاجرم این حلقه بر عصبیت ها می افزود و از مهربانی ها می کاست. و نقطه ی تعادلِ خطرناکی که در پیش بود. تنها چاره ی کار گوشه گیری و ترک صحبت اهل دنیا بود. گاهی به حکایتی که زرین کوب در کتاب "با کاروان حلّه" از مرگ عطار وصف کرده است می اندیشم. یکی از مغول های بی اهمیت او را در کوچه دید و اسیر کرد. نزدیک هشتاد سالگی بوده است عطار انگار. کشان کشان می برد که بفروشد. کشاورزی را میان راه دید و گفت برای این چند می دهی؟ کشاورز گفت کمی از این توبره کاه. یا چیزی شبیه این. و بیش از این نمی ارزد. عطار به آن سرباز پرخشونت مغول گفت بستان که من همین یک مشت کاه هم نیستم. مغول نفهمید و عصبی شد و به شمشیر او را زد و همین. این روزها احساس آن یک مشت کاه در دست سرباز مغول را دارم ... 

.

.

  • ح.ب

" اطرافیان درکش نمی کردند. بلکه فکر می کردند همه چیز دنیا دارد روال عادی اش را طی می کند. این بیش از همه ایوان ایلیچ را می آزرد ..."

مرگ ایوان ایلیچ. لئو تولستوی.

.

.

  • ح.ب

نوشته بود:

"من از دور بسیار خشک و جدی،

 از نزدیک صمیمی و شوخ

 و از خیلی نزدیک بسیار غمگینم ... "

.

.

راست میگفت!

  • ح.ب

" خوش باش که هرکه راز داند ..

  داند که خوشی، خوشی کشاند ...

  تلخش چو بنوشی و بخندی

  در ذات تو تلخی  ای نماند ... "

.

.

  • ح.ب

در مسقط او را دیدم. هواپیما تاخیر داشت و چندساعت در فرودگاه به انتظارم ایستاده بود. مسافران می گفتند پرواز مشکل امنیتی داشته و به همین خاطر است که تاخیر افتاده. آخرین باری که روبروی گیت نشسته بودم و ولوله ای شد که هواپیما مشکل امنیتی پیدا کرده، فرودگاه سانفرانسیسکو بود. و البته مشکل امنیتی خودم بودم. بین آن همه انسانهای نا امن، من را به عنوان مشکل امنیتی پیدا کرده بودند. در کسری از ثانیه چند مامور پلیس سرم ریختند و در پیچاپیچ طبقات زیرزمینی فرودگاه سانفرانسیسکو برای بازجویی بردند. محو تماشا بودم و مطلقا هیچ واکنشی نداشتم. قیاقه هاشان را نگاه می کردم و می فهمیدم ترس و استیصال را از چهره هاشان. بعدها فهمیدم یکی از ایرانی ها، و چه تلخ که از نزدیکانم بود، پرونده ای ساخته بود. از شدّت سوال هایشان می فهمیدم که احتمالا موضوعات سنگینی به من بسته است. و هرقدر قیافه م لطیف و آرام می نمود، به نظر آنها خطرناک تر می رسید. مثل دریای آرام بی موجی می مانست که سابقه ی غرق کردن بهترین شناگرها را داشته است. آن زمان تازه به ذهن ها رسیده بود که می شود سوال را با سوال پاسخ داد. این تکنیک طرف را مستاصل و عصبی می کرد. می پرسید چرا ماشین ولکس واگن آلمانی خریدی؟ می گفتم چه باید می خریدم؟ می گفت از که خریدی؟‌ گفتم از فروشنده ی ماشین والکس واگن سرمه ای! می گفت چرا ماشین آلمانی خریدی! و من نمی فهمیدم برای چه می پرسد. لابد می خواست خسته ام کند که در نهایت مکالمه که توان کشمکش ندارم سوال های اساسی ش را بپرسد. و من برایم تمام ماجرا مثل یک بازی ریاضیِ پر هیجان می نمود. زمان ساکن بود و زمین می گردید. افسر زنی از آن میانه رسید و حوصله ش تمام شد گفت چطور وارد کشور شدی؟ گفتم ما رسم داریم بدون دعوت جایی نمی رویم. البته شما ازین رسوم ندارید. پذیرش دانشگاه استنفورد را ببین. آنقدر نخبه کم است در دنیا که مجبورند از شما دعوت کنند؟ نمی دانم چرا لحن و قیافه ی آن زن، از تمام مردها گزنده تر بود. آن آرامشِ منافق گونه ی بازجویانه، از خشم زمخت افسر سیاه پوست قوی هیکل کودن برایم ناگوارتر بود. می گفت وقتی از سفر برگشتی دوباره بیا اینجا و باهم صحبت کنیم. و هر دو می دانستیم که بازگشتی دیگر نیست ...

فرودگاه مسقط، ساده و زیبا و مینیمال بود. در صف گذرنامه، حدیث بزرگی از پیامبر نوشته بودند. که هرگاه اهل عمان را دیدید به آن ها بی احترامی نکنید! و لاتسّبوا اهل عمان .. انگار که همیشه از یک بی احترامی بزرگی می رنجیده اند که به ذهن شان رسیده بود به پیامبر متوسل شوند برای رفع این مشکل. همیشه درد بیرون ماندن از دایره ی اصلی را داشته اند شاید. و خیلی برایشان مهم بود که به آنها بی احترامی نشود. و از ترس این موضوع،‌ احترام خاصی برای همه قائل بودند. دوست و دشمن و کافر و فاسق و صالح. تنها شرط ماجرا این بود که به آنها احترام گذاشته شود. از همانجا معلوم بود که چرا این مدّت، مسقط وظیفه ی پیام آوری بین ایران و آمریکا را داشته است. سعی می کردند همیشه جایی بایستند که آرامش و احترامشان مخدوش نشود. این بود که مسقط شهری آرام و روان بود. مثل قطعات موسیقی باگاتلِ بتهوون. باگاتل ها در موسیقی میان قطعاتی کوتاه، سبک و روانی بودند برای وصل قطعات اصلی موسیقی به هم. کوپرن اولین بار این تکنیک را کشف کرد برای اجرا با کلاوسن. تا قبل از بتهوون، آهنگسازان به باگاتل های خود بهای چندانی نمی دادند. بیشتر برای فرم قطعه ی اصلی آن را می ساختند. نبوغ بتهوون بود که سه رشته باگاتل را مستقلاً با پیانو نوشت. و قطعات باشکوهی شکل گرفت به نام اپوس. مسقط بیش از هرچیز، شبیه رشته باگاتل های اپوس از بتههون بود. آرام و محترم و روان ..

در فاصله ی فرودگاه تا هتل به این فکر می کردم که چطور از او بپرسم چرا اینجا. و چرا حالا. و چرا اینطور؟ چه شد که یکباره همه چیز را رها کرد و به این شهر رسید. شهری که حتی زمین ش هم اینطور یکسر سنگ سخت است و چیزی رشد نمی کند، چطور در این شهر می شود رشد کرد؟ تمام آنچه از پشت شیشه ی ماشین دیده می شد، اصالت شهر بود. آرام و روان و وسیع. قریب به اتفاق خانم ها حجاب داشتند. همانجا می شد فهمید که بی حجابی در ایران، ریشه در سر نیزه ی رضاخانی داشت. یک ضرب پر زور برای استحاله و قبح شکنی. همان کاری که آتاتورک با ترکیه کرد. در مسقط آن سر نیزه نبود و شهر استحاله نشده بود. بی حجابی به ندرت و نامحترم بود و غیراصیل. مردان هم همینطور بودند. به قاعده و استیل و مرتّب. هتل نزدیک مسجد جامعه شهر بود. مسجد سلطان قابوس. بالاخره از دلیل رفتن ش پرسیدم. که چرا؟ و انتظار داشتم با یک رشته دلخوری های سیاسی و اعتقادی یا اقتصادی مواجه شوم. جواب ش ساده تر ازین حرف ها بود. گفت تهران برایم بیش از حد شلوغ بود. من آدم شهر شلوغ نبودم و به اشتباه آنجا زندگی کردم. شلوغی ها روحم را می کاست. راست می گفت. یاد آن شب افتادم که از شرق ترین نقطه ی  شهر ادینبورو تا غرب ترین جای آن چند ساعت نیمه شب پیاده آمدیم و به ندرت بین مان مکالماتی می گذشت. آدمِ شب بود و سکوت و تنهایی. می گفت تو چطور آنجا دوام می آوری. می خواستم برایش آن بیت منزوی را بخوانم، "هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار .... ".

.



  • ح.ب