حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

باید بدانید که پول و رفاه و امکانات متنوّع مادّی نه تنها شما را از مصیبات زندگی مصون نمی دارد، نوع جهش یافته ای از ابتلائات را متوجّه شما می سازد که صدبرابر از گرسنگی و تشنگی سخت تر و وارهیدن از آن ها مشکل تر ست. از مال حرام صرفاً سخن نمی گویم، همین مال حلال حتّی. آنها که روزگار را می شناسند سعی می کنند درویش مسلکی در زندگی پیشه کنند، حتی در اوج رفاهیات ممکنه. خرقه را وارونه می پوشند تا آن روی دنیا بالا نیاید ... 

.

  • ح.ب

تمام شب را مجبور بودم در فرودگاه بمانم. در شهری که آنقدر نمی گیرد مرا که حتی اسم ش را هم خوش ندارم بنویسم اینجا. مانند کافکا در کرانه، کلافه و عصبی بودم این روزها .. و مهمتر از همه چیز حضورم را از دست داده بودم. محمود درویش می گفت انا یقتلنی الحضور الباهت الذی یشبه العدم. مرا حضوری که مثل نبودن ست می کُشد. راست می گفت. رشته ی اتصالم با واقعیات کم رنگ شده بود. به کسی نوشتم اینکه شب چهل و چند سالگی را یا در آسمان در سفر باشی و یا در فرودگاه ها منتظر، نشانه ی خاصّ امسال ست. نیست؟ "برای آنکه جهان را به جلوه برتابی/ به ناگزیر همان مستی و فراموشی/ همان فریبِ قدیمی/ سرابِ خوش باشی!/ همان مسکّن دیرینه/ سُکرِ خوش نوشی/ ... نسیم باش که خوش باد خانه بر دوشی! ... " می دانستم امسال حوادث شدیدتری در پیش ست، وقتی سیگنالهای هدایت الهی در این هستی را نادیده بگیری، دامنه ی آنها شدید و شدیدتر می شود .. تا جایی که نهیبِ حادثه بنیاد ما ز جا ببرد .. این بود که من همیشه سعی می کردم خانه ام را در مسیر سیل بسازم تا بدانم که پایدار نیستم و نیست. می دانستم که وجود انسان در حالت سفر اصالت دارد. انّی مهاجرا الی ربّی .. حالا ممکن است اطلاق این سفرها، به سفرهای طولی در عوالم باشد،‌لکن همین سفرهای عرضی در عالم جسمانیت هم آیینه ای از عالم بالا بود. دوباتن در کتاب هنر سفر، اولین فصل سفر را در مفهوم تخیل و انتظار می دانست. جایی که انسان بتواند از حضور فعلی ش فاصله بگیرد. و به نشانه ی تایید حرف ش، اشعار بودلر را می آورد وقتی از فرار به سرزمین های دوردست سخن می گفت. جایی که هنوز هوای خفه کننده ی واقعیت، راه را بر رویا نبسته ست. می گفت: "سفرها قابله ی افکارند ... ظاهرا افکار درونی که به درجا زدن گرایش دارند با گذر سریع مناظر به تحرک در می آیند. شاید ذهن زمانی که باید بیندیشد از فکر کردن باز می ایستد. فکر کردن زمانی که بخش هایی از ذهن به کار های دیگری معطوف می شود بهتر انجام می گیرد. مثلا با گوش دادن به موسیقی یا تماشای ردیف درخت های کنار جاده. گویی آهنگ موسیقی یا منظره برای لحظه ای آن بخش عملی، عصبی و خرده گیر مغز را که به هنگام بر آمدن فکر دشواری در ناخود آگاه تمایل به بسته شدن دارد و از خاطره ها، نیازها و افکار اصیل و درونگرا دور می شود منفک می کند و در عوض افکار غیر شخصی و سازنده را ترجیح می دهد". در فصل های بعدی کتابش، استدلال می کرد که سفر بخش هایی از شخصیت انسان را آزاد می کند که تا دیروز در حبس موطن بوده اند. و سفر نسخه های دیگری از انسان را می سازد. و از گوستاو فلوبر و سفرش به مصر و تغییر نسخه های هویتی او مثال می زد. این تعبیر آخری بهترین توصیفی بود که می توانستم در خودم آن را بیابم. تاثیری که غربت و فردوگاه ها بر من داشتند، باعث می شد به نسخه های دیگری از خودم برسم. که تا دیروز از آنها اثری نبود. درست مثل تاثیری که بیمارستان ها رویم می گذاشت و البته قبرستان ها، گاهی. یادم هست وقتی فاطمه به دنیا آمده بود، در بخش کناری مادری همزمان شیون و زاری میکرد. دختر جوان ش به کما رفته بود. و آمده بودند از او امضا بگیرند که اعضاء ش را اهدا کند. گاهی میان شیون، شکر خدا را هم می کرد که تا هجده سال میزبان دختری چنین بوده ست. صحنه ی عجیبی بود. همزمانی آن آمدن و این رفتن، طوری مرا به هم ریخته بود که دیگر آن انسان سابق نشدم. همیشه حواسم بود که ما موجوداتی هستیم از جنس سفر. و این مهمترین واقعیت زندگی ما ست. انّک کادحٌ الی ربّک کدحا .. کدح در لغت به معنای خراش بود و مجازاً زحمتی که انسان می کشید برای رسیدن به هدف ش. سفر همذات جراحت و درد بود. و نسخه ای از انسان را می ساخت که جز با رنج و درد بنا نمی شد .. سفر به قول منزوی، "مرا ز قیدِ زمان و مکان رها می کرد/ اگرچه خود به زمان و مکان مقیّد بود!". تا پرواز صبح ده ساعتی فاصله بود و بایستی شب را طوری با فرودگاه به سر می آوردم. شهریار در این شب تولد می گفت: "دیدی که چه غافل گذرد عمر؟ بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت ". به زحمت جای خلوتی را پیدا می کنم تا دمی برآسایم. کنارم یک جوان خوش پوش مصری الاصل در حال تبلیغ تنباکو و سیگارهای خاص ست. سلام و علیک می کند و ایران را می ستاید. از شجاعت و ایستادگی مان در برابر شرور عالم می گوید و از مصر و آن همه تاریخ و فرهنگ ش که حالا همه ی قافیه ها را باخته است. از سیگارهایش برایم می گوید. ازینکه طعم هایش چگونه است و چطور باید کشیدشان تا حق مطلب ادا شود! یک سیگار سویسی با طعم نعنای بسیار گران تعارف می کند. می گویم مگر میشود در سالن دود کرد؟ اتاق رنگارنگ مخصوصی را نشان می دهد که آنجا می شد کشید. گفت و گومان در آن اتاق به روزگار می رسد و پایین و بالایش. خسته و خواب آلوده ام. یاد آن آهنگ چاووشی می افتم که در دشت نعنا خوابش برده بود. گوشه ی دنج فرودگاه، خواب سریعی به چشمانم می آید که با صدای زنِ چشم تنگی شکسته می شود. می خواست ببیند از پرواز جا مانده ام یا نه. لابد طوری به خواب رفته ام که حدس زده ست که ساعت هاست. نماز صبح را که می خوانم میان تعقیبات به این می اندیشم که همه ی اتفاقات این سالها، خیر بوده ست و مفهوم خیر اعم از شادی یا غم ست. ای بسا خدا در حادثه ای تو را هم تنبّه داده است و به شدّت غمگین کرده، ولی آنقدر خیر و شیرینی در نهان ش بوده ست که فقط زمان می توانسته ست پرده از این راز بردارد. شب تولّد چهل و سه سالگی در آسمان صبح می شد. در حالی که ماه با حالتی عجیب مرا می پایید. ماه از سر درد آه می کرد/ بر سرو جوان نگاه می کرد ...

  • ح.ب

خاقانی می گفت: "ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت". صحنه ای صریح و بیرحمانه را تصویر کرده بود. شبیه هایکوهای ژاپنی همین یک مصرع پر از تصاویر و داستان های نهان بود. حافظ با کمی تلطیف ماجرا، از روی دست او ساخته بود که "یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم/ افکند و کشت و عزّت صید حرم نداشت". و البته بیت بعد، اندیشه کنان ز نازکی خاطرِ یار، گله اش را برمیگرداند به بختِ سخت خودش که "بر من جفا زِ بخت من آمد!/ وگرنه یار/ حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت". و حتی ازین هم در ابیات بعد فراتر می رود که اصلا کسی که پیش یار خوار نشود،‌ نزد کسان محترم ش نمی دارند. حال حافظ را خوب می فهمیدم. لکن همان "عقابِ تیز پرِّ دشت های استغنا" را خوش تر می داشتم. تا که قبول افتد و که در نظر آید ... 

  • ح.ب

پاییزِ برگ ریزِ عجیبی در پیش بود. کسی نوشته بود تو شبیه شبی هستی که ستمگران می میرند و انقلاب می شود. حالایت چه شده؟ منزوی می گفت "تلخم/ کدرم/ شکسته ام/ مسموم م". شکست ها ارزش فلسفی خودشان را داشتند. در آرمان های ذِن، آسیب ها را مخفی نمی کردند. به شکستگی و آسیب احترام می گذاشتند. آرمان های ذِن به تفکر وابی سابی برمی گشت. آنها خطوط شکستگی یک ظرف را با موم آغشته به طلا مرمّت می کردند. یعنی که این ظرف از شکستن های بسیار تجربه داشته ست. و ترس از شکستن ش نیست. کینزوگی همین جهان بینی را در زندگی تعبیر می کرد، فلسفه ی مرمّت و مرهم بر زندگی های شکسته. می گفت آنجا که افتاده ای را با تذهیب و ظرافت طوری بساز که زینت زندگی ت شود. گیرا و تماشایی. توی فرودگاه به فاضل زنگ می زنم و بعد از سال ها حال و احوالی می کنیم. به یاد آن شعرش که پیشتر اینجا هم نوشته ام "آنچه ما دیدیم زینت بود، زیبایی نبود .." می خواست بگوید زینت الحیات دنیا را. شعر تلخ و سنگینی بود. "آنچه را مردم غریوِ کوچ می پنداشتند/ هیچ غیر از ناله ی مرغان دریایی نبود/ نیستم غمگین گر از من دل بریدند این و آن/ عشق ورزیدن به جز تمرین تنهایی نبود/ مشت بر دیوار و سر بر سنگ و دندان بر جگر/ لب فرو بستیم و راهی جز شکیبایی نبود .... " آن بیت آخرش بهترین توصیف این روزهایم بود. صبر بر آخرین سرکشی شعله ی ظلم و انتهایِ نهایتِ ظلمتِ شب .. می دانستم سپیده دمان نزدیک ست ... لکن تحمّل این لحظه های آخری سخت بود. همین. 

.

.

  • ح.ب

سخت و پرحادثه و طوفانی گذشت چهارصد و سه ... همانطور که انتظار داشتیم. لکن بر من بیش تر از آنچه می پنداشتم. آنقدر که تنها به انزوا آرام می شدم. نوشتن اذیّت می کرد. وسیع تر از هر گله و شکوه و شکایتی از روزگار شده بودم. می دانستم که این همانست که باید می بود. و ما عروسک های کوکیِ یک تقدیر بودیم. می دانستم که انتخاب سراب ست و از پیش می دانند که ما چه می کنیم. چه هستیم و چه خواهیم بود. خودمان نمی دانیم هنوز. و سکوتم از جنس زانو زدن در مقابل سرنوشت بود. از آنچه از دینامیک دنیا فهمیده بودم. از جنسی بود که ویکتورهوگو در بینوایان توصیف می کرد. سکوتی که ناشی از ریشه کن شدن هر هیجانی ست. و من، که سال ها به هیجان های خیالی زنده بودم، ساکن شده بودم در گردش ایّام و کنار آمدن با آنچه که هست. چهارصد و سه برای من، مثل مشهورترین قطعه ای بود که شومان نوشته ست. قطعه ای هشت حرکتی که انگار دارد داستانش در رسیدن به کلارا را تعریف می کند. در یک حرکت منظم می تازد، خسته می شود. گم می شود. در یک ماجرای عجیب ذهنی گرفتار می شود و ملودی به ناگهان تغییر می کند. انگار که هیچ مقصدی هرگز نداشته است. مدتی در بی هدفی دور می زند تا دوباره بر می گردد به ریتم اصلی. می خرامد. به هیجان می آید. بعد شتابان می تازد. ناگهان باز از اسب می افتد. درمانده می شود. نومید. از خشم و اضطراب سرشار می شود. در انزوا زخم می زند خود را. همه چیز را رها میکند. درست در زمانی که با نرسیدن کنار می آید، سواری از غبار پیش می آید و دستش را می گیرد. و بی آنکه بپرسد مقصد سوار کجاست، خودش را به او می سپارد ...

..

امّا بهار من تویی

من ننگرم در دیگری ..

.

نه ترامپ ریاست جمهوری ش را تمام میکند و نه پزشکیان ...

به این شب تب کرده ی عبوس سوگند ..

.

.

  • ح.ب

"رنگ لبخند تو ای دنیا، تماشایی نبود!
آنچه ما دیدیم زینت بود، زیبایی نبود!

هرچه را در جام هستی بود نوشیدم، ولی
در شراب عمر تلخی بود و  ... گیرایی نبود!

آنچه را مردم غریو کوچ می‌پنداشتند
هیچ غیر از ناله ی مرغان دریایی نبود

نیستم غمگین گر از من دل بریدند این و آن
عشق ورزیدن به جز تمرین تنهایی نبود!

مشت بر دیوار و سر بر سنگ و دندان بر جگر
لب فرو بستیم و راهی جز شکیبایی نبود .. "

..

همین!

  • ح.ب

چهل و دو سالگی بی رحمانه شروع شده بود. بی امان. تمام آن نقاط پنهانِ شبهه ناکی که تا به امروز به اختیار فرصت داشتم اصلاح کنم را جبراً هدف گرفته بود و چه سخت. چه سهمگین. مرا یاد حملات اسرائیل به غزّه ی بی پناه می انداخت، که از ترس سایه ای بیمارستانی را با خاک یکسان می کرد. صبح می زد. شب می زد. نیمه شب می زد. کوه را می زد. دریا را می زد. دشت را. حتی از سر سایه بان هایی که زیرش طفلی پناه گرفته بود، نمی گذشت. و همه ی اینها نشان می داد که آخرت چقدر سخت از انسان انتقام می گیرد. وقتی گذشتِ سال ها بر انسان، اینقدر تقاصِ غفلت را سخت تر می کرد، مرگ حتما پایانی بر مهلت اختیارِ اصلاح ست. این واقعیت از چهل سالگی بر من معلوم شده بود که انگار روزگار طوری دیگری دارد برخورد می کند. امّا به کجا می شد گریخت وقتی همه جا عرصه ی قدرت اوست. و لایمن الفرار من حکومتک. لاجرم بایستی تسلیم می شدیم. و توکّل می کردیم که حتما حکمتی ست. ان شاء الله خیر ست. مصلحت ست  و ...  چه می شد غیر ازین کرد؟ این پایین ترین نوع توکّل بود. توکّلی از جنس ناچاری. در حضیض ضعف. در قنوت نمازم این مدّت، این قسمت از مناجات شعبانیه را می خواندم که "و انا عبدک الضعیف المذنب .. و مملوک المنیب .. و لاتجعلنی ممّن صرفت عنه وجهک .. ". همین. حداقل رویت را برنگردان. خوشا توکّل آن ها که سوارند و می تازند. نه خوالف و افتادگان. که توکّل شان هم از جنس افتادن است. و نه اعتماد کردن. گریختن از "اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ" .. "و این زمانِ خسته ی مسلول". و از ترس مرگ خود را به مردن زدن. چون شمس که می گفت:

"چو در دریا افتادی و شنا نمی دانی، مرده شو تا آب ات بر سر نهد.

چون در دریا افتاده اگر دست و پای زند، دریا در هم شکندش.

اگر شیرمردی باشد حتی، مگر خود را مرده سازد ... ".

.

.

پ.ن: "دوباره زنده کن این خسته ی خزان زده را ... " همین. 

  • ح.ب

"من پرندگان غمگینِ بسیاری را می شناسم، که هنوز پرواز می کنند ... "

.

.

  • ح.ب

از دیشب با همان تک جمله ی وحید که با دقّت تمام بر پیکر بی جان چهل و یک سالگی نواخته بود، تکلیف شمع های امسال معلوم بود. به قول آن شاعر "وقتی با یک فوت، تکلیف تمام شمع ها روشن می شود!". وحید مکالمه را اینطور شروع کرد که "حمید، من تولد چهل و یک سالگی بابا را خوب یادم هست". همین. و انبوهی از تصاویر و نوستالژی هایی که با خود داشت چنان ویران کننده بود چون سالی که بر سر غزّه گذشت. من خوب اون روزهای بابا را یادم هست. سرشار از دلخوشی بودیم. و چقدر دنیا را بهتر از آنکه هست می پنداشتیم. حالا طوری با واقعیت دنیا پنجه در پنجه بودیم که انگار هیچ راه گریز و گزیری نیست. نه می توانیم صلح کنیم و کنار بیاییم، نه طاقت ادامه ش را. یک جدال و اصطکاک سخت و جانکاهِ روزانه. و او همیشه برنده بود و ما بودیم که لاجرم می باختیم. ما محکوم به زوال و خستگی بودیم و دنیا مثل روز اولش مانده بود. چاره ای نبود که به چیزی غیر از این تن، این جسمِ خسته، امید داشته باشیم که از تیر رس دنیا دور است. و جایی آن طرف تر، روحی از انسان هست که دنیا نمی توانست آن را شکست دهد. جاودانگی روح، تنها نقطه ی امید و شادی بود که این روزها داشتم. به همین خاطر بود که جواب تبریک یکی که نوشته بود چطور می گذرانی تولّد چهل و یک سالگی را، نوشته بودم "در پیله ترین حالتِ دنیا، آن شاپرک امید ماییم". و لابد او خیال کرده بود که امیدم هنوز به دنیا ست. که نبود. و چیزی فرای آن را می جستم ... آنچه مرا آرزوست، دیر میسّر شود ..

صبح شنبه ی پنجم آبان ماه سالی که چهل و یکسال تمام شد، با حمله ی آن رژیم حرامی به جمهوری اسلامی آغاز شد. شبانه آمده بودند و معلوم نشد چه کرده بودند و رفته بودند. می شد از رفتارشان فهمید که خوشحال نیستند و آنگونه که باید نشده. پدافند خوب عمل کرده بود. چهل و یکسالگی که تمام می شد، دیگر واضح بود که غیر از حمله بایستی خوب هم دفاع کنی. و این شعار که بهترین دفاع حمله ست، همیشه درست نیست. باید به یک دست شمشیر و به دست دیگر سپر داشت و در توازنی رقص آمیز آن ها را بنوازی. هارمونی، مهمترین تعادلی بود که در چهل و یک سالگی آموخته بودم. به شدّت بالا و به شدّت پایین ها خلاف حکمت روزگار بود. سعی کرده بودم شخصیت روان و متعادلی از خودم بسازم. نه مثل آن سال ها که به یکی می گفتم، "مانند تابع وایرشتراس، همه جا پیوسته بودم ولی هیچ جا مشتق پذیر نه ... ". گرچه گاهی هم دچار اشتباهات گذشته می شدم و دقیقا همان مواقع به یک بی وزنیِ حزن آلودی می رسیدم که چاره اش فقط استغفار و گذر زمان بود. زمان اکسیر عجیبی ست که به نظرم هنوز کسی عمق آن را درک نکرده است. در چهل و یک سالگی، من در جایی ایستاده بودم که می فهمیدم چرا جرم زمان را به سمت خود می کشد. انیشتن، بیش از ده سال نتوانسته بود جاذبه ی نیوتنی را توجیه کند. ثابت کرده بود که هیچ چیز به سرعت نور نمی رسد ولی نمی فهمید چرا اثر جاذبه آنی و سریع تر از نور ست. یک جای کار می لنگید. بعد از ده سال فهمید که اصلا نیروی جاذبه وجود خارجی ندارد و آنچه هست اینست که اجرام فضا و زمان را به سمت خود خم می کنند. و لاجرم اگر در نزدیک جرم ثقیلی ایستاده باشی، بیشتر می فهمی از گذر زمان. اینست که یکسال در تهران ماندن کاری می کند با تو که ده ها سال در سانفرانسیسکو. در عمق حوادث ایستاده بودم و لذّتی دردآلود می بردم. چهل و یک سالگی پنجه در پنجه ی دنیا، با زمان به مقابله ایستاده بود. در تهران چیزی را می جستم که به نظرم به زودی فضا و زمان را به سمت خود خم می کند ... 

.

.

خموش کردم و بگریختم ز خود/ صد بار/ کشان کشان/ تو/ مرا/ سمتِ گفت/ می آری ... می دانی؟

.

  • ح.ب

درست است که گفته اند آدم به آدم می رسد، ولی بعضی ها هستند که خیلی عجیب و سمج به آدم می رسند. یکی را امروز صبح دیدم که بیست و چند سال است در زمان ها و مکان های عمدتاً بی ربط سر و کلّه ش پیدا می شود. و همیشه هم می خواستم بگویم چطور اینکار را می کند. میان این شهر نوزده میلیون نفری مگر می شود آدم اینقدر پیدایش شود؟ لابد باید ربطی به مهندسی شکل عالم و حدس توپولوژیک پوآنکاره داشته باشد. در گذشته همسایه ای داشتیم، همسایه که چه عرض کنم، یک واحد از طبقه ی دیگرِ یک ساختمانِ بیست و شش طبقه ی شش واحده، لکن به شدّت سماجت داشت که سر صحبت را با ما باز کند. به انحاء ممکنه. و همیشه هم اینطور می گذشت که "مهندس سلام، شریف چه خبر، زن من هم فارغ التحصیل شریف هست ..". و این مکالمه چندین بار به همین شکل اتّفاق می افتاد. در آسانسور، در طبقات در حیاط و حتی بعضا در خیابان های تهران. و همیشه هم همین بود. و همه جا بود. به طرز باورنکردنی. یادم هست یکبار در لندن، در محلّه ی کنزینگتون پی کاری بودم، از یک کوچه درآمدم که او مقابلم ظاهر شد. و درجا شناخت. "مهندس سلام، اینجا چه می کنی؟ شریف تمام شد؟ زن من هم شریفی بوده و ...".

خلاصه که کوه ها را به کوه نمی دانم، ولی بعضی آدم ها به شدت به آدم می رسند. همین ...

.

.

  • ح.ب

" پاییز را معطّل تقویم کرده است

  در من، مرورِ باغِ همیشه بهارِ تو ... "

.

.

پ.ن: نیمه ی دوّم سال طوفانی 1403، طوفانی تر خواهد بود ... 

 

  • ح.ب

جایی میان رشته کوههای هیمالیا جلسه را گذاشته بودند. دو ساعت و چهل دقیقه از اسلام آباد فاصله داشت. از ده قلّه ی مرتفع دنیا، پنج تای آنها در این رشته کوههاست. جایی سبز و بارانی و زیبا که هیچ انتظار نداری پاکستان چنین مناظری داشته باشد. در خسته ترین حالت جسمی و روحی بودم. آنجا که کافکا می گفت همه ی اعضایم چون خودم خسته اند. تمام مسیر سفر را در تار عبادی و آواز اصفهان غرق بودم. اوّل آنجا که سیاوش می خواند "گر پناهی بردنم باید به خلق/ رو به سوی بی پناهی می برم .." بعد آن غزلی که از حافظ در گوشه ی راجه بیات اصفهان می خواند که "گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب/ من به بوی سر آن زلف پریشان بروم". و چقدر وصف الحال بود. احساس غریبی را داشتم که در به در دنبال چیزی ست که نمی یابدش. سال ها بود که کارم فقط دنبال کردن و خسته شدن و نشستن و باز به زحمت بلند شدن و رفتن بود، با دل زخم کَش و دیده ی گریان. و همه ی حوادثی که با آن روبرو می شدم درین بستر قابل تفسیر بود. و نوشیدن از شورآبه ی اضطراب و ترس. اداورد هارپر می گفت که ترس ما را به اجتماع سوق می دهد و اضطراب انسان را منزوی می کند. و من همیشه در نوسان انزوا و شلوغی بودم. و گاهی این دو چنان با هم برخورد می کرد که قابل تعبیر نبود. با جمعی بیایی در میان کوه های هیمالیا، ولی از صبح در اتاق نشسته باشی و حوصله ی هیچ مکالمه ای را با آن ها نداشته باشی. نه چیزی بنویسی نه بخوانی و نه ببینی. و فکر کنی به ماشین هایی که در فرودگاه پارک شده بودند و سی چهل سال بود کسی سراغی از آنها نگرفته بود. صاحبانش یا مرده بودند یا گذشته ی خود را به کل ترک گفته اند. و چقدر با آن ماشین ها احساس قرابت می کردی. و خاک روی تو نشسته باشد .. به قول فروغ "خاکِ پذیرنده". خاکی که پشت ش هیچ حرف و حدیث و منّتی نبود. یکطرفه آدم ها را می پذیرفت. گاهی فکر می کنم خداوند طبیعت را آفریده است که به انسان نشان دهد مخلوقات قابل اعتمادتری از انسان ها هستند. کوه و جنگل و دریا انبوهی بود از طبیعت، زیباتر از شلوغی آدم ها. فکر می کنم به دوهفته ی پیش. که باز کرونا به سراغم آمده بود و در حال تب و لرز شدید، حال کسی را می پرسیدم که دکتر برایش پاتولوژی نوشته بود. از شدت لرز نمی توانستم درست تایپ کنم. همینطور با سرگیجه جواب آزمایش را می خواندم و خیالم راحت شده بود که چیزی نیست. او هم خوشحال و خداحافظی کرد و رفت. بعدش حتی سراغ نگرفت که تو چطوری. و من عادت کرده بودم به این رفت های بی برگشت. سلام های بدون جواب. احوال پرسیدن های بدون پاسخ. جز نزدیکان، فقط آقا سعید بود که دیدم یک عصر زنگ زده که "شنیدم کسالت داری و خواستم حالی بپرسم". برایش یک خط شعر خواندم که ای آقای دکتر "ما که باشیم که ز ما یاد کنند!؟". محبّت و فداکاری آدم ها در لحظات سختی، تنها منظره ای بود که ازین منظره که روبروی ش نشسته ام زیباتر می نمود. و زندگی جایی بود که بایستی مناظر مختلف را می پذیرفتی. پدرم زمانی می گفت آدم نباید احساس "تماشاچی" بودنش را در زندگی از دست بدهد. باید تماشا کرد. همین. نباید گیر کرد به آدم ها. باید گذشت. می خواستم کسی باشم که بتوانم بیش از پیش فراموش کنم و با همه چیز از نو دیدار کنم. کاش می شد. یاد آن شعری می افتم  از دهلوی که نخست وزیر پاکستان در لحظه ی دیدار با شهید رئیسی خواند بود، که "هزار بار برو .. صد هزار بار بیا ... ". همین.

.

.

.

  • ح.ب

روزگار انگار یک رییس جمهور درونگرا به ما بدهکار بود. کسی که بگوید من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدن ش ...

..

.

  • ح.ب

سی ثانیه ی آخرِ فینالِ حسن یزدانی مقابل کشتی گیرِ بلغارستان در المپیک پاریس، تلخ بود و نوستالژیک. انگار سال ها آن سی ثانیه را زندگی کرده باشم. همین ...

.

.

  • ح.ب