انسان بودن دشواریِ انجام وظیفه است. تنها هدفی که باید داشت اینست که وقتی آخرین ثانیه ی اختیار را از آدمی می گیرند و نفس های آخر را می کشد، بتواند با خیال جمع بگوید "من همه ی تلاشم را کردم ...". همین. نه می توان موفقیت ها را تضمین کرد و نه می توان از ناگواری های شدید در امان ماند. در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم. این بالا و پایین روزگار، این جزر و مد، خاصیّت بالذات این نشئه ی هستی است. خمار نمی بایست شد. به قول آن حکیم، باید به حالت تجافی سر سفره نشست. حالت تجافی وقتی است که به رکعت دوّم نماز می رسی و تشهد را نیمه می نشینی. نه باید نشست و نه ایستاد. حالتی بین این دو. نه این تمام نه آن ...
.
.
"هر که دیدم از تعلّق در طلسم سنگ بود
یک شرر آزاده ای از خود جدایی برنخواست"
(بیدل)
.
پ.ن: خواهم آن عشق که هستی ز سرِ ما ببرد ...