حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

یک دلیل اینکه خودکشی حرام است شاید این باشد که آدم ها اینقدر باید بمانند تا قدری معادلات دینامیک دنیا را لمس کنند. تا شانه خالی نکنند. بفهمند که اگر روزی دل کسی را شکسته اند با ده ها منطق و دلیل، روز دیگری ده ها نفر او را می شکنند بی هیچ منطق و دلیل. باید تقاصّ پس دهند که چه کرده اند گذشته را. که گاهی به خاطر یک اشتباه، آدمی مجبور است تا آخر عمر، بلکه بیشتر، سوهانی روی اعصاب و روانش بکشد که صدای ناسوتی اش را هم کسی نشود. که کفّاره ی شرابخواری های بی حساب، هشیار میان مستان نشستن است .. 

.

.

پ.ن: جنایت و مکافات را یادتان هست؟ آنجا که راسکولنیکف بعد از بیماری هر که را که می بیند به طرز جنون آوری به او مظنون و مشکوک است؟ یا آنجا که در پستوی سرزنش هر روزه ی نفسش، دنبال رستگاری های دور یا نزدیک می گشت؟

.

  • ح.ب

" بنده تا به حال عیاناً دیده ام ، هر اندازه که از ذکر خدا عامل غفلت پیدا می کنم ، به حساب خود به معیشت ضنک (سخت) مبتلا می شوم . احتمال می دهم این گرفتاری امسال هم در اثر غفلت هایی باشد که داشته ام . چند شب پیش ، کلاه خود را به اصطلاح قاضی کرده ، ببینم هر روزم بهتر از دیروز است یا خیر ، دیدم روز به روز بدتر می شود . بنابراین مرگ بهتر است از این زندگی . ناراحت شدم که این چه زندگی است که به غفلت آمیخته شده است ؟! از محبوب جهان دست برداشته ، به کثافات جهان ، روز و شب خود را به پایان می رسانم .. وای بر من اگر مرگ ، گریبان گیرم گردد .. "

قسمتی از نامه ی حجت الحق آیت الله سعادت پرور به یکی از دوستانش ...

.

.

پ.ن: او به آزار دل ما هرچه خواهد آن کند ..

  • ح.ب

پنج روز گذشته را ایروان بودم. همراه بچه های انجمن اسلامی اروپا. شهری ست سرد و کهنه و بی روح. شراب و کلیسا پیوندی ناموزون دارند. خیابان ها وسیع و خانه ها کوچک است، میان درختانی که نیست. مردمی که هویّت ملّی شان از پس سال ها غارت رومیان و روسیان و عثمانی ها به تاراج رفته است.  به همراهان به شوخی می گفتم، با دیدن این سرزمین ها کم کم به این نتیجه آدم می رسد که معاهده ی گلستان هم اینقدر بد نبوده است! 

پ.ن.1:

دیشب را تا نیمه های آن، با دکتر ازغدی که همراه ما بود، بحث می کردیم. بیش از آنچه فکر می کردم به مفاهیم مسلّط بود. می گفت: "فلسفه ی غرب اصالت لذّت است. فلسفه ی شرق اصالت رنج. اسلام اصالت کمال است. کمال گاهی با رنج همراه است و گاهی با لذّت ..". امّا جمله ی درخشانی که گفت این بود که "تمام تحوّلات مهم دنیا از جمع های کوچک شکل گرفته است ... "

پ.ن.2:

خوبست انسان به نقطه ای برسد که تنها دغدغه ای که راجع به مرگش داشته باشد اینست که چرا فرصت را استفاده نکرده و به گناهان آغشته، و کاش چند صباح دیگری بود که دست به کاری می زد که غصّه برآید. کاش می شد شست و از نو نوشت. تنها احساسی که در این دنیا اصالت دارد، حسرت و خسران است ... 

پ.ن.3:

ظلمت نفسی ... می دانی؟

  • ح.ب