حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۱۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

" یک روز گفتند که احمد آقای خمینی زنگ زده به دکتر و گفته امام دلش برای شما تنگ شده و میخواهد شما را ببیند. همان روز دکتر با هلی کوپتر خدمت امام میرود. وقتی دکتر برگشت ریختیم دورش و از حال امام جویا شدیم. دکتر برایمان گفت:

وقتی رسیدم خدمت امام ایشان چند ثانیه به صورت من خیره شد و گفت:

مصطفی تو هنرمندی، هنرمند باید یک رنگ باشه، گران ترین قالی رو ببین، چون چند رنگه باید زیر باشه، اما آسمان رو ببین که از همه بالاتره، چرا؟ چون یک رنگ است. یک رنگی و صداقت قانون عشقه .....  "

"کوچه نقاشها" .. خاطرات دکتر چمران ...


  • ح.ب

خاکستری نماند ز ما تا هوا برد

دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ِ ما برد ؟ ...


.


  • ح.ب

  • ح.ب

در دو روز گذشته کمتر از سه ساعت خوابیده ام. عصر مجبور شدم از فرط خستگی، پیش از تاریکی، چند ساعتی استراحت کنم. البته که اینجا تا یازده شب هوا روشن است و عصر هم یعنی حوالی ساعت هشت .. حالا که دوازده شب است و بیدار شدم، یک احساس ناخوشایند لعنتی مرا گرفته ست .. احساس خسارت .. احساس عقب ماندن از عالم و آدم .. شبیه کودکی که میان همهمه مادرش را گم کرده باشد ..

البته می دانم که هزار رقم تحلیل لعنتی روانشناسانه برین معنی نوشته ند. ولی هیچ کدام ازین توضیحات را درست تر از تعریف نازنین پدر _ سلمه الله تعالی _ نمی دانم که می گفت :

" خائن به خدا نباید بود .. به نور مطلق ..

کسی که چشم ش رو به روشنایی ببنده، و به تاریکی باز بکنه، حتما آدم بدبختیه ... حتما ... "

.

.

خلاصه که از نمودهای این معنی، همین دلمردگی ِ خواب های نیمروزی ست ...

.



  • ح.ب

گل های توی اتاق پژمرده شده اند. این چندمین باری ست که این اتفاق می افتد. یکبار یادم رفت خاکش را عوض کنم، یکبار آب دادنش را. این بار هم طاقتش از گرمای اتاق طاق شده ست. به قول رفیقی، تو به درد گل داری نمی خوری .. باید کاکتوسی چیزی بگیری .. گل زیر دست های تو پژمرده می شود ... 

راست می گفت. کاکتوسی برای اتاق کارم گرفته م. چند ماه ست که سرپا ایستاده، با استقامت. با چند قطره آب و هوای متغیر و فراموشی ها بسیار من. خوب طاقت آورده ...

..

.

شادی برای تو، غم عالم برای من

از ماه های سال .. محرم برای من

..


  • ح.ب

چون درختی اندر اقصای زمستانم

بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود .. لامصب ...

..

.


  • ح.ب

هرگز از من نصیحت و تذکر دریغ مدار .. تو که اینجا را می خوانی .. هرچند سخت بیاید بر من .. هرچند آن ثانیه های نخست مقاومت کنم .. هرچند که تلخی و تندی کنم .. ولی تو را به حق هم صحبتی و برادری ات سوگند، که خوش دارم این لحظه کامم تلخ باشد تا آن زمان ...


..


.

  • ح.ب


" من ولی تمام استخوان بودنم

   لحظه های ساده ی سرودنم

                                       درد می کند ... "


.

.

پ.ن:


1. به اصرار دوستان فیلم "زندگی خصوصی" را دیدم. فیلم داستان یک انقلابی چپ گرای افراطی و به ظاهر اسلامی ست. سکانس های اول فیلم نشان می دهد که همان روزهای نخست انقلاب، به خاطر چند تار موی جا افتاده از روسری کسی، پونزی به پیشانی زن می زند. و روزها می گذرد از روزگار .. و این آدم توی سیستم طوری رشد می کند که توی سال نود می شود سردبیر یک روزنامه ی اصلاح طلب ِ مردم گرای ِ منتقد. با قرائتی متفاوت از دین. با خط مشی درشتی از پارادوکسیکال بودن رفتارش نسبت به روزهای نخست انقلاب اسلامی .. و خب اواسط این تصاویر درهم، درگیر هوس و شهوتی می شود .. و رابطه ی پنهانی با زنی برقرار می کند که ظاهرش عجیب شبیه آن زنی ست که در سکانس های اول صورتش را زخمی می کند .. خلاصه که خطا می کند .. و برای نجات شهرت ش، از اطفاء ِ کودکانه ی این شهوت، مجبور به قتل این زن می شود .. و ادامه ی ماجرا ..

2. دیروز چند ساعت با یکی از دوستان که تازه از همسرش جدا شده بود حرف می زدم. او می گفت و می گفت و بسیار می گفت. از شریک سابق زندگی اش می گفت. می گفت ما قسم خورده بودیم که اون دنیا کسی که روسفید تره، شفاعت اون یکی رو بکنه. و آنطور که می گفت انگار بعد ازین انتخابات و قضایای بعد ازون، شوهرش به کل قضیه ی مذهب را بی خیال شده. و المنت های اخلاقی را هم یکی پس از دیگری درنوردیده ست. فی الجمله نماند از معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. در سراسر صحبت صدایش می لرزید و گاهی به گریه می گرفت. من اما دور دست ها را می نگریستم و گاهی هم نرم نرمک چشم هایم تار می شد. پرسید شما چرا اینچنین آشفته شدی. گفتم از لغزش. از سقوط. از سقوط می ترسم. گفتم احساسی دارم شبیه اینکه برگردم تهران و ببینم دماوند با خاک یکسان شده ست. برگردم ببینم آدم های اون شهر رو دیگه نمیشناسم و بین شان غریبه ام. همه دوره افتاده اند برای پر کردن لذت ِ این زندگی ِ کوفتی ِ دو روزه ...


3. حقیقت اینست که از آدم های اطرافم خسته م. آدم های این شهر، جز معدودی که پیشتر نام برده ام،  خوش مردمانی نبودند. البته از همان نخست هم توقعی نداشتم. ولی یک دوره ی شش ماهه ای بود که عجیب مورد مهربانی شان قرار گرفتم. شک کردم که شاید اشتباه کرده باشم. ولی فتنه ای برخاست و روزگار رنگ باخت. دوست از دشمن، سره از ناسره و طیب از خبیث جدا شد .. 


4. دروغ چرا .. انی کنت من الظالمین .. 


5. بگذریم ...  !


.


  • ح.ب

" از کسانی نباش که بدون عمل صالح به آخرت امیدوار ست و توبه را با آرزوهای دراز به تاخیر می اندازد. در دنیا مثل زاهدان حرف می زند اما در رفتار و کردار چون دنیاپرستان عمل می کند. دیگران را از کارهای بد پرهیز می دهد اما خودش از انجام آنها پروایی ندارد. به فرمانبرداری امر می کند اما خود فرمان نمی برد. نیکوکاران را دوست دارد اما رفتارشان را ندارد. گناهکاران را دشمن دارد ولی خودش یکی از گناهکاران است .... "


نهج البلاغه .. امام علی علیه السلام .. 
  • ح.ب
" فضای سیاسی و اجتماعی منطقه به طور اساسی تغییر کرده .. این مربوط به همین حالاست .. باش تا صبح دولتش بدمد .. کاین هنوز از نتایج سحر است ... "


حضرت آقا .. حرم حضرت امام ..


..

  • ح.ب