حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

" خداوند غیور است، اگر کسی در دام محبّت جز او گرفتار شود، خداوند یا عیوب آن را آشکار می سازد تا دل از آن برگیرد، یا حادثه ای می فرستد تا آن را از سر راهش بردارد ... "

.

  • ح.ب

گاهی هم وقتی برای این صفحات اجتماعی می خواهم از خودم بنویسم به دردسر می افتم. About me. شعری از شهریار نوشته ام بعضی جاها که "چون پیرِ پس از قبیله مانده!".یعنی تنهایی محض. همان شعری است از شهریار که اینطور آغاز می شود‌: "دارم سری از گذشت ایّام/ طوفانی و مالخولیایی .. " روزگارش را از یاران خالی می بیند و اساساً بیگانه است با محیط. چون خرابه ای از تخت جمشید. که حالا کودکی با او عکس یادگاری می گیرد. و چه خاطراتی از این خرابه به خاک است. و چه همسَفرها و همسُفره ها. که نیستند حالا. "خاموش و حزین خرابه گویی/ افسانه ی خود به یاد دارد/ چون پیر پس از قبیله مانده/ عمری به شکنجه می گذارد/ بس خاطره ها که با خرابی/ هر ساله به خاک می سپارد .. ای وای،‌ چه بی وفاست دنیا ..". این حال را زیاد داشته ام این روزها. مثل پیرمردی که بساط کرده است کنار خیابان. آشنایانش رفته اند. داغِ یک دنیا امید. دوستان به خاک و فراموشِ همه. "من بی تو دلم گرفته چون ابر". گاهی هم این عبارت را درباره ی خودم می نویسم که "آتش امّا سرد .. ". یا شعر فروغ را که " من مثل دانش آموزی که درس هندسه اش را دیوانه وار دوست دارد/ تنها هستم ... "

یک روز یادم هست،‌ حالا ده سال گذشته است از آن حتما،‌ در جشن مهمانی شام مجللّی که یکی از شرکت های مشهور اروپایی در آمریکا برگزار کرده بود،‌ در خودم بودم، گوشه ای. کسی دستم را گرفت و سر میزی که مدیر آن شرکت نشسته بود برد. که آشنایمان کند. که بعدها این دیدار منجر به حضورم در فرانسه شد و داستان هایی که بماند. لکن سر آن میز،‌ بدون آمادگی قبلی از ادبیات آمریکا حرف زدیم و فیتزجرالد. با آن جمله ی مشهور که "به من قهرمانی در تاریخ را نشان دهید تا برایتان از تراژدی بگویم". همانجا و در همان حس و حال،‌ وسط حرف های نیمه جدی، روی دستمال کاغذی شعری نوشتم: " درست مثل اسکندر/ دنیای آدم های دیگر را/ که یکی پس از دیگری فتح میکنم/ یا بی هدف ترک می کنم/ یا به آتش می کشم/ عاقبت یک روز/ در اوج جوانی/ می میرم!/ و توی قیصریه/ کسی برایم یک دستمال هم آتش نمی زند! ". این بهترین توصیفی است که از آن زمان تا به حال نوشته ام از من ... 

.

.

  • ح.ب

گاهی در ذهنم بوده است این مدّت که اگر به طرز معجزه آسایی روی صندلی "دورهمی" مهران مدیری نشستم و از عشق پرسیدند چه میتوانم گفت. شاید شبیه ترین احساسی که داشته ام به آن، حس آن پرچم زردی است که کشتی ها در گذشته وقتی خدمه شان به وبا دچار می شد برمی افراشتند. که نه کسی نزدیک آن ها شود و نه تماسی بگیرد. آن ها حق نداشتند در بندرها پهلو بگیرند یا بار خود را تهی سازند. یک احساس تعلیق مطلق تا مرگ. نمی دانم! شاید هم شعری می خواندم از سیّد که "باید از دل استفاده ی بهینه کرد/ عشق کجاست!؟ .. "  ...

.

.

  • ح.ب

نوشته ای که پشت اش اشکی نباشد،‌ لایق شیشکی است. وقتی پشت در ایستاده ای یا تشنه به روی دریا می میمری،‌ و یا خشک می شود در عزای روزگارت اشک ها،‌ باید سکوت کرد. نوشتن افیون گذراست. سکوت را باید زندگی کرد ... 

.

.

  • ح.ب