حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

سرنوشت، مثل آب رودخانه ای پرخروش ست .. اختیار چون شنا کردن در وسط آن ..

.

.

خلاصه می برد آنجا که خاطرخواه اوست ..

هیچی از دست ما برنمیاد. این دست و پا زدن ها .. این حرف زدن ها .. این کمک خواستن ها ..

..

.

الهی .. عاملنا بفضلک .. و لاتعاملنا بعدلک ..

.


  • ح.ب
هنوز که هنوز است، وقتی از ماجراهای دو سال پیش برای کسی حرف می زنم وسط هایش بغض ام می گیرد .. و مجبور می شم موضوع رو عوض کنم ....

..

.

واقعیت اینست که سنگینی حوادث این سال ها، ضربه ی روحی عجیبی به من زده ست ..

..


  • ح.ب
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد

و خاصیت عشق این است ...

..

.

سهراب سپهری

  • ح.ب
هیچ وقت نوشته های گذشته را نگه ندار .. شبی مثل امشب، سه شنبه شانزده نوامبر، وقتی توی آفیس نشسته ای، خرابت می کند .. زمین می زندت .. مثلا این را ببین .. این را وقتی محمد بعد از سه سال آمده بود پیشم، همان روزهای اول نوشتم .. توی اتاقی که در استنفورد داشتم :

"

بعد از سه سال دوری، بعد از سه سال صبوری، قسم به همین نماز جماعت دو نفره مان _ که تو در قنوت  آن می خواندی : " رب اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا .. "_‌ شرمنده ام از لطفا شما، که آن بالا نشسته اید ...

"

.

.

هرچند لطف شما به دو ماه بیشتر نرسید ...

..

.

اشهدک یا مولای ..

خدایا تو شاهد باش ...

  • ح.ب
اگر "حماقت" رو هم با اعتماد به نفس انجام بدی، اکثر آدم ها خوششون میاد ...

..

.


  • ح.ب
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر من کرد

بر گردن او بماند و بر ما بگذشت ... 

..

.

پ.ن: الحمدلله الذی جعلنا من الذاکرین ..

  • ح.ب
این شهر رو دوست دارم ... با آدم هاش ..

..

.

با این حال به همه می گویم که، دیگر آدم دل بستن به دوستانم نیستم .. "غرّی غیرُک ..". همان حوادث آمریکا برایم کافی بود که دیگر دل در گرو غیر رفیق اعلی نداشته باشم .....

..

.


  • ح.ب
می گوید :

" من ده سال پیش با حمید ی آشنا شدم که از ده دقیقه مصاحبتش شادی و نشاط می بارید .. قرار نداشت، از صحبتی به صحبت دیگر، از لطیفه ای به ظرافتی دیگر .. شوخی می کرد، بذله می گفت، دست می انداخت و خلاصه شاد بود ... الان توی همین اوقاتی که حرف می زنیم، بیشتر یا ساکتی یا به نقطه ای خیره ای .. بسیار افسرده و غمگین شدی ..  و بدی اش اینست که به نظرم هر روز هم این حالت تشدید می شود .. نگرانتم .. "

..

.

لعنت به سفر، که هر چه کرد او کرد ..

.

.

این بار آخری که از تهران می آمدم، چند ساعت قبل از پرواز مهمان بودیم. ساکت نشسته بودم و لبخندی می زدم به همه. عمه ام دستم را گرفت که چرا اینطوری شدی آخه، گفتم : " نمی خوام برم .. خسته شدم به خدا .. و بدیش اینه که دیگه حتی نمی تونم بمونم .. ". ناخودآگاه میان آنهمه شادی عمه ام گریست ...

.

.

یکی چندروز پیش می پرسید، چرا عکس سه نفره ی بزرگسالی ندارین؟. بهش گفتم آخه حالا داره شش سال میشه که یک جا نبودیم هرگز ...

..

.

من از خدا می خوام که یکی از همین روزا، محمد و وحید رو پیشم ببینم. نمی دونم میشه یا نه ... ولی خدا قسمت کنه که تا دیر نشده، این اتفاق بیفته ..

.

.


  • ح.ب
.

.

فکر کن یکی اینجا برایم شعری خواند و بدون مقدمه گفت : " برای شما که یه عمر سرتون توی درس بوده و از ادبیات چیزی حالیتون نیست، این شعرها رو نباید خوند .. حیفه .. حروم میشن ... "

.

القصه من چیزی نمی گفتم و نگاهش می کردم ..  و به این فکر می کردم که خیلی سخت است که دیگران تفریبا هیچ از تو ندانند .. هیچ ..

..

.


  • ح.ب
خدایا .. ابراهیم خوبی که برایت نبودیم، تو قسمت ما کن که اسماعیل درستی برایت باشیم ....

..

.

پ.ن:

امروز دعای عرفه در جمع بچه های نازنین اینجا حال و هوایی دیگر داشت .. تمام طول دعا را به چیزی فکر می کردم که ذهنم را ویران می کرد .. احساس خسارت و درماندگی محض .. احساس پوچی و از دست رفته گی ..

..

.


  • ح.ب