اینجا .. خیلی دور .. خیلی نزدیک ...
..
آخرین شب قدری که حاج آقا مجتبی در قید حیات بود، من بازار تهران بودم. حال حاج آقا مناسب نبود ولی با همان حال هم زینت منبر بود. آن شب حرف هایش نظم همیشگی را نداشت ولی حال عجیبی داشت. از قارون می گفت که از نزدیکان حضرت موسی بود و حتی با او به میقات آمد. قارون از متقین بود و از علوم غریبه بهره ای داشت. توانگری او را از اعتدال بیرون برد و طغیان کرد. طوری که عذاب الهی آمد و زمین او را فرو برد. حاج آقا از احوال مکالمه ی موسی با حضرت حق می گفت وقتی قارون تا زانو در زمین فرو رفته بود و استغفار می کرد. از لطائف الهی و مغفرت وسیع ش می گفت. که خداوند به موسی فرموده بود اگر قارون یکبار بیشتر استغفار کرده بود او را بخشیده بودم. حال حاج آقا عجیب بود. نمی دانم چرا برای آن شب قارون را نماد معاشقه با حضرت حق ساخته بود. شب غریبی بود ...
اواسط مجلس، احساس کردم چیزی شبیه نسیم ملایم امّا سنگینی روی شانه ام نشست. به آدم هایی که جلوتر نشسته بودند هم هم گویا رسیده بود. برادر وحید کنارم بود، گفتم تو هم حس کردی؟ با حیرت گفت که من قنوت داشتم و پشت دست هایم از حضورش گرم شد. گمان بردیم که ملکه ای باید باشد یا روح یا چیزی شبیه به این. چند شب پیش افطار جایی دعوت بودیم، بی مقدمّه یکی از خانم ها بی آنکه از ماجرای ما خبر داشته باشد گفت که آن شب بیست و سوم در مراسم حاج آقا مجتبی همین پدیده را دیده است، آنقدر ملموس که چادر خانم ها در اثر آن تکان می خورده است ...
.
.
پیرمرد چشم ما بود ...
.
.
پ.ن: اللهم ارزقنا توبة قبل الموت، و راحة عند الموت، و المغفرة بعد الموت و العفو عند الحساب ...
بیشتر از خصوصیاتی از آدم ها متنفر می شویم که یا پیش تر داشته ایم و ترک گفته ایم یا به مهارت از دید دیگران پنهان کرده ایم ...
" گاهی توی تاریکی مینشینم و فکر میکنم. بسیاری از دوستانم به تاریکی پیوستهاند. آنها که ماندهاند یا با بیماری جسم دست به گریبانند و یا به تاریکی روحشان پناه بردهاند. گاهی فکر میکنم به بیماری لاعلاجی مبتلا شدهام و چند روزی بیشتر دوام نمیآورم ... "
صداها .. فرزاد موتمن ..
.
.
پ.ن: حالا درست که حکایت این ماه ها همان "یافت پالان، گرگ خر را در ربود" ست، امّا با چون منی به غیر محبّت روا نبود ...
برای آدمی که بیش از هشت سال از کشورش دور باشد، برای کسی که در عرض سه سال در چهار کشور مختلف زندگی کرده باشد، برای کسی که فقط در یک سال شش بار خانه اش را در غربت عوض کرده باشد، برای چنین کسی وطن هرچقدر هم که شیرین باشد، معنای "زمین گیر" شدن است. معنای سکون است. احساس شصت ساله گی ست. کسی که جوانی ش در خاطره های دور و مبهم اتفاق افتاده ست.
می خواهم بروم جایی که مثل سکون و سکوت حالا نباشد. احساس کنم که مثلا دارم اتفاق می افتم. زنده ام. به قول فاکنر، بدی اینجا اینه که "همه چی ش، آبش، بادش، یادش، همه چی زیاد طول می کشه". می خواهم حرکت کنم. عبور کنم از کنار زندگی. مثل قطاری که از کنار قطار دیگری رد می شود.
"جهان چو آبگینه ی شکسته ای ست/ که سرو راست هم در او/ شکسته می نمایدت/ چنان نشسته کوه در کمین درّه های این غروب تنگ/ زمان بی کرانه را/ تو با شمار گام عمر ما مسنج/ به پای او دمی است این درنگ ِ درد و رنج/ به سان رود/ که در نشیب ِ دره سر به سنگ می زند/ رونده باش/ امید هیچ معجزه به مرده نیست/ زنده باش ... "
.
.