حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

ده سال پیش ازین، محمد مروتی برایم نوشته بود :

" می دانی اگر فاصله ی تو با تصویری که دیگران از تو دارن، به نحو فاجعه آمیزی زیاد باشه چقدر وحشتناکه ؟ .. چیزی ست شبیه زلزله در تهران ... "

.

.

القصه، نمونه اش این روزها زیاد است ...

..

.


  • ح.ب
قُلِ اللَّـهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْکَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ ۖ بِیَدِکَ الْخَیْرُ‌ ۖ إِنَّکَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ‌ ... ( آل عمران، 26)

:

بارالها! مالک حکومتها تویی .. به هر کس بخواهی، حکومت می‌بخشی؛ و از هر کس بخواهی، حکومت را می‌گیری ...  هر کس را بخواهی، عزت می‌دهی و هر که را بخواهی خوار می‌کنی ...  تمام خوبیها به دست توست؛ تو بر هر چیزی قادری ..

.

.


  • ح.ب
حقیقت اینست که فرسنگ ها با آن حداقل انتظاری که از خودم دارم فاصله دارم ...

.

.

.

چو بید بر سر ایمان خویش، می لرزم ... 

.

.

  • ح.ب
حالا که رسیده ام خانه، سه و نیم شب است که از یک شنبه ای شلوغ می آیم ..

در دوازده ساعت گذشته، بیش از ده ساعت حرف زده ام، نطق کرده ام، منطق چیده ام، حرص خورده ام، حرص داده ام، استراتژی چیده ام، رو دست خورده ام، مچ کسی را گرفته ام، اخم کرده ام، لبخند زده ام، نگاه نگران کسی را پاییده ام و دست آخر اینکه مذاکره کردم ...

.

رب اشرح لی صدری .. و یسر لی امری .. وحلل عقدة من لسانی .. یفقهو قولی ...

.

.

.

  • ح.ب
حقیقت آنست که برخی دوستان چون ترکشی هستند در نخاع!، تحملش بسیار مشکل و بیرون آوردنش هم غیر ممکن ست ...

.

.

امروز به عزیزی می گفتم : " ممکن نیست جایی که من باشم دعوای سختی بشه " .. چرا که وقتی طرف مقابل از کنترل خارج بشه، من سکوت می کنم و از صحنه می رم کنار .. می روم یک گوشه ی دیگر می ایستم .. آرام و بی دغدغه ..

و من همیشه آدمی هستم که می روم .. و بعد یکی می ماند و بعد از چند ماه، نامه ای، نوشته ای، حرفی می نویسد که " هی فلانی، بیا و مرا ببخش .."

.

.

این سناریو چند بار اتفاق افتاده باشد، خوبست؟. چندبار؟ ..

  • ح.ب
میگن غواصان لشکر ثارالله، توی وصیت نامه هایشان نوشته بودند :

" خدایا ما را به فیض شهادت برسان .. طوری که جنازه هایمان را آب با خود ببرد و توی این دنیا حتی یک قبر هم نداشته باشیم ... خدایا تو کاری کن که حتی جنازه هایمان هم بر نگردد .. "

.

.

داشتم فکر می کردم که چرا کسی ممکن ست اینطور از خدا بخواهد که حتی جنازه ش هم برنگردد .. بعد یادم آمد، آن روز شوم را در دانشگاه، سال 85، که با شهدای گمنام چه کرده اند .. همین هایی که امروز دم از اخلاق می زنند .. یادت هست یکی از تابوت ها را زدند، روی زمین افتاد؟. صدای گریه ی خوبان می آمد آن روز .. آن ها که واقعا می دیدند چه کسی راست است و درست .. و هذا یوم فرحت به آل زیاد و آل مروان ...

بعضی های حتی به جنازه ی شهدا هم رحم نکردند ..

.

.

منم دوست دارم طوری بروم، که جنازه ام هم بر نگردد ... 

.



  • ح.ب
نقل است که آیت الله بهجت موقع آخرین خداحافظی فرموده اند :

" انشاء الله از عمرت پشیمان نشوی ... "

.

.

و من این روزها، واقعا ده ها بار، به این فکر می کنم که این لحظه ای که گذشت را، هنگام مرگ چگونه به یاد خواهم آورد ..

.

.

الهی و ربی .. من لی غیرک؟

  • ح.ب
" نگران بودم، نگران برفی که توی جاده ها می آمد و کسی نمی فهمید فرمان توی دست های من لیز می خورد . چه هنگام رفتن در دشت های برف گرفته ی جاده ی قزوین رشت ، چه در هنگام بازگشت در پیچ و خم های تند جاده ی چاولس نگران مرگ بودم . بین دو نگرانی مرگ نگرانی های دیگر تمام سفرم را پر کرده بودند . هیچ خوشی در سفر نبود که تهدیدی مدام بیخ گوشش نباشد . دوستی هایمان تا دشمنی فاصله ای نداشتند ، محبت هایمان تا کینه ، خنده هایمان تا گریه، زندگی مان تا مرگ، فراغتمان تا نکبت، جشنمان تا عزا، جیبمان تا فقر، همدلی هایمان تا سوء تفاهم . سلامتمان تا شکستن . نگران بودم . بین دو مرگی که لیز می خورد و فرمان نمی برد. بین دو مرگی که ترمز نمی گرفت و بازی می کرد. بین دو مرگی که ریز ریز می بارید و چشم ها را کور و خسته می کرد. بین دو مرگی که زنجیر چرخی در کار نبود تا مهار شود. بین دو مرگی که توی ذهنم خاطره ی کشته شدگان جاده ی چالوس را رژه می برد. سر هر پیچ بابای یاسر جلوی چشمم می آمد . توی جاده چالوس کشته شد . من در تمام طول سفر نگران بودم جز پیچ و خم های غروب جمعه ی جاده ی کندلوس . سوره ی حشر تلاوت می شد. ملک از آن کسی بود که جای نگرانی باقی نمی گذاشت ... "

..

.




  • ح.ب
چقدر دلم می خواست که می توانستم نماز فردا را شرکت کنم .. چقدر ..

.

.

راستی از طرف من شرکت می کنی؟. اگر به قنوت نماز دلت شکست، فاذکرنی عند ربّک ...


  • ح.ب

سه نیمه شب است که کتاب را تمام کرده ام. شانه هایم از شدت بغض و گریه می لرزند. لب هایم هم. کتاب را شهریار دو روز پیش در مسجد شهر منچستر به من داد. نیمه های شب بود. من داشتم کتابی در آواشناسی قرآن می خواندم و او هم در نور کم این کتاب را. و اشک می ریخت. چشمش به من افتاد، آمد بالای سرم و کتاب را گذاشت کنارم. دفتر خاطرات یک شهید است از روز اعزامش تا زمان شهادتش. حتی زیر ترکش و خمپاره هم گاهی یادداشت هایی کرده ست. آنقدر صمیمی و صادقانه و در عین حال عمیق است که پیش چشمم تمام کتاب های دیگر، حقیر و پست آمد ..

دلم می خواست می توانستم از همینجا کتاب را برای محمد و وحید پُست کنم .. بالایش هم بنویسم : اللهم الحقنا بالشهداء و الصدیقین ..


راستی یادم رفت از شهریار و علی بنویسم. که هرچه بیشتر می گذرد، از آن ها بیشتر خوشم می آید. از صفای ضمیر علی، و صمیمیت شهریار. و اینکه چقدر در خلوص عمل از من جلوترند .. دیشب فکر می کردم که اگر جبهه ای بود و جنگی بود، کدام از ماها حالا صف اول خط بودیم .. و احساسم این بود که علی و شهریار کیلومترها از من جلوترند .. کیلومترها .. که فرمود : " السابقون السابقون .. اولئک المقربون ... " 

.

.



  • ح.ب