حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

ثروت را می شود پنهان کرد، امّا فقر را نمی توان ... و در پاسخ بعضی افراد نادان فقط کافیست بگذاری ده دقیقه حرف بزنند .. یا کاری دستشان دهی و بگذاری مدّتی انجام دهند .. ان الباطل کان ذهوقا ..

.

.

  • ح.ب

 " از هر کاری شانه خالی می کردم. عمر به شتاب می گذشت و دستم به کاری نمی رفت. از یک طرف تصمیم می گرفتم که فلان کار را شروع کنم، از آن طرف می گفتم: فایده ش چیست؟ که چه بشود؟ آخرش که چه ... و این دو کلمه، پاک تمام انگیزه هایم را از بین می برد. که چه .. "

خزه .. هربرلوپورّیه ..

.

.

پ.ن:

چقدر این روزها شبیه یک خواب ست. انگار کن که پشت پلکت گرم شده باشد و نرم نرمک خوابیده باشی و همینطور دنیا کنارت اتفاق بیفتد. بعد می بینی آدم های زندگی ات جایشان را به یکدیگر می دهند. با وزشی نامحسوس. و مرگ آن بالا ایستاده بود و تو را روزی چندبار تسلّی می داد. می گفت تا کجا خواهد رمید؟ آخر شکار رحمت ست .. 

.

 

  • ح.ب

ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی ..

.

.

می دانی؟ ..

  • ح.ب

دیشب خواب دیدم تو را. هنوز زنده بودی، روی تخت بیمارستان. قلبت تنها برای ما می زد. هیچ کس در اطراف نبود. من بودم و تو، که روی تخت نفس های آخر را می کشیدی. پرستاری که نمی دیدم گفت، بگذارید از دستگاه جدایش کنیم که راحت شود. انصاف نیست اینطور قلبش برای شما بزند. حاضر نبودی که دلم بشکند .. 

.

.

قربان مهربانی ات که فاصله نمی شناسد. وقتی آنطرف دنیا بودیم، ازین طرف دنیا دلشوره ی ما را داشتی. دعا می کردی. مهربانی. حالا که آن دنیا هستی هم، نگرانی برای ما، که این دنیا ...

.

.

  • ح.ب

اینها که می گویند "غم آخرتان باشد"، منظورشان این ست لابد که نفر بعدی که می میرد باید خودم باشم. نیست؟

.

.

پ.ن:

الحمدلله که غم گسار هست ...

  • ح.ب

نمی نویسم. می خواهم این صحنه ها که شاید تاثیر گذارترین صحنه های زندگی ام بوده ست، مال خودم باشد. اوّلین مرگ نزدیک را بیست سال پیش دیده بودم. وقتی پدربزرگ رفت. ولی از حادثه دورم نگاه داشته بودند که خیلی چیزها را نبینم. اینبار امّا از نزدیک در عمق حادثه بودم. نزدیک ِ نزدیک. آنقدر که بیست دقیقه قبل از خاکسپاری، دور از چشم همه مدّتی داخل قبر رفتم. نشستم. به خاک هایش نگاه کردم. به حشره هایی که حتی برای چند دقیقه هم تحمّلشان سخت بود. آرامش عجیبی داشت. انگار در ذهنم سکوت ِ ساکن و خنکی رخ می داد. سکینه ای بود. مادربزرگ را خودم در خاک گذاشتم. به همراه پدر. تلقین می خواندم. در آرامشی که نمی دانستم چطور به دلم وارد شده ست. در گرماگرم صحنه های سختی که کلمات در توصیف ش کم می آورند، به طرز معجزه آسایی ساکت بودم. روز بعدش امّا، خاطرات هجوم می آورد و زیر آوارها می ماندی. آنقدر که صدایت حتی به نزدیکانت هم نمی رسید ...

.

.

یا من فی ممات قدرته ...

.

  • ح.ب