حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

(1)

سی سالِ تمام، نزدیک ترین روزها را به هم داشتیم. با هم زندگی کرده بودیم. لحظه به لحظه. به دنیا که آمدیم، مادرم دست تنها بود. شما نعمتی بودی که خدا به ما داد که مراقبت از ما کرده باشد. سخت است بین عکس های کودکی مان یکی پیدا شود که شما اطراف مان نبوده باشی. همین ماه رمضان، هر سحر با نفس های تو از خواب بیدار می شدم. صدها برابر از خودمان بیشتر نگران سلامتی مان بودی. آنقدر که در وصف نیاید. حالا چطور آن نگاه نگران را فراموش کنم، آن شب ها که دیر به خانه می آمدم؟ از ترس آنکه ناراحت شوم گله نمی کردی که چرا دیر. ولی اشک گوشه ی چشمانت گواهی می داد که چندساعت گذشته را چطور گذرانده ای ... 

(2)

در عمرم زنی را باهوش تر و سریع الانتقال تر از شما ندیده بودم. آن ذهن ِ زیبا و دوست داشتنی، که خط و ربط ها را درست می شناخت، فضای ذهنی آدم ها را می دانست ولی به احدی هم بد نمی کرد. به قول خودت: "هنر خوبی کردن در برابر بدی ها ...". همین اواخر، دیده بودم وقتی ترشی می انداختی برای کسی که دلش با تو یکی نبود. خرده که گرفتم که چرا به کسی لطف می کنی که محبتّت را سبک می شمرد؟. جوابت این بود که او نمی فهمد، ولی من که می فهمم. باید آدم ها را دوست داشت. بعد توصیه ام کردی به سلامت، صلح و دوستی .. الا  من اتی الله بقلب سلیم ..

(3)

قول داده بودیم که سریع دکترایم را بگیریم و برگردیم. برایمان چه نقشه ها که نداشتی. همین دو ماه گذشته چند ده بار از وضع درسی مان پرسیده بودی. می گفتی بگذار من با استادت حرف بزنم که زودتر "کاغذت" را بدهد و برگردی. ولی هرچقدر که به پایان نزدیک تر می شدیم، شما هم به پایان نزدیک تر. قول داده بودم که باشی و دوباره سه تایی پیشت باشیم. نشد. ببخش، که و العقل یدبّر، و الله یقدّر .. 

(4)

آلودگی هوا امانت را بریده بود. دکتر می گفت فیبرهای داخلی ریه از بین رفته ست. این بود که سطح اکسیژن در خونت روز به روز پایین تر می آمد. حالا من چطور دلم بیاید که بروم یک جای با آب و هوای خوش زندگی کنم، وقتی همین آلودگی هوای تهران شما را از بین برده ست؟ من هم می خواهم در این هوا بمیرم. در همین آب و خاک ..

(5)

محبّت شما به ما، نشان از محبّت خدا بود. نعمت الله لاتحصوها .. ان الله لغفور رحیم .. شما را که می بینم، خوب می فهمم که خدا چقدر مهربان ست که کسر کوچکی از محبت ش، می شود محبّت شما .. امّا، من که همین محبت شما را نتوانستم جبران کنم، چطور شکر آن نعمت لایزال الهی را به جا آورم .. 

رب اوزعنی ان اشکر نعمتک التی انعمت علیّ/و علی والدیّ/ و ان اعمل صالحا ترضاه/ و ادخلنی برحمتک فی عبادک الصّالحین ..

(6)

...

تمام.

 

مادر بزرگ صبح آخرین سه شنبه ی بهمن ماه، از دنیا رفت. دقیقا همان روزی که بیست سال پیش پدربزرگ از دنیا رفته بود. مادربزرگ، یک ماه پیش وقتی خبری از بیمارستان نبود، انگار این موضوع را می دانست. روزگار بازی های عجیبی دارد. و دست آخر، رحمت خداست که می ماند .. اللهم اسکنها ببحبوحات جناتک .. 

  • ح.ب

چهار و نیم صبح ِ دوشنبه می رسم خانه. برخلاف همیشه که اول از همه مستقیم می رفتم خانه ی مادربزرگ، می روم سمت ِ اتاق خودمان. به کسی نگفته ام ساعت ورودم را که دنبالم کسی نیاید. اینست که اهل خانه از دیدنم تعجّب دلچسبی می کنند. که البته ثانیه ای بیش نمی پاید. از سه ساعتی که نصیب تخت اتاقم می شود، چهل دقیقه ای شاید می خوابم. آن هم بعد از چند روز آزگار بی خوابی. هشت و نیم صبح می روم راهپیمایی. طاقتِ سخن رانی ِ بسیار ضعیف روحانی را ندارم. چه از بُعد سطح مطالبی که می گوید، چه جنس مواضع، و چه انتخاب کلمات. وسط هایش از شدّت تاسف می خواهم به گوشه ای بگریزم. مردم ولی روحیه ام می دهند. بعد ازینهمه سال، اینچنین با علاقه پای انقلاب شان ایستاده اند. عصر به بیمارستان می روم. در همان نیم ساعتی که مادربزرگ را از پشت شیشه می بینم، غوغایی ست از انبوه احساساتی که سخت است کنترل کردن ش. مادربزرگ به احدی واکنش نشان نمی دهد. جز من. وقتی برایش از خاطره ی مشترکی می گویم که دیگران نمی دانند و من خوب می دانم که چقدر برایش مهم ست. پلک هایش را باز و بسته می کند. با لب هایش چیزی می گوید. اطرافیان آنچنان تحت تاثیر فضا و قضا قرار گرفته اند که به گریه نشسته اند. بگذار برای تو از خاطره ای بگویم که در آن بانشاط ایستاده ای. و شعرهای تو درد را. و شعرهای تو درد را. و شعرهای تو درد را. یعنی که می شود فراموش کند؟. نیمی از خودم را از بیمارستان بر می دارم و می رسانم خانه. اهالی که تشخیص می دهند وخامت حالم را، که ظاهرش انگار خبر از باطنش می دهد، پیشنهاد می دهند که سینما برویم. نیمی از آن نیم باقی مانده را، می برم سینما. پای فیلم "چ" از حاتمی کیا. که دوست داشتم ش. قسمتی از خودم را هم آنجا، در تیتراژ پایانی فیلم جا می گذارم. بقیه ش سهم اشک های پشت فرمان می شود، تا به خانه برسم. 

.

.

پ.ن: من و تو آشنای فصل های مشترک بودیم ...

  • ح.ب

امروز رسما دکتر شدم ..

.

.

بگذرد ایّام هجران نیز هم .. 

  • ح.ب

یک از همین بعد از ظهرهای زمستانی خواهم آمد. کاش نرفته باشی. حالا خانه دلتنگ ِ غروبی خفه ست. که می دانم. شاید. هرچه حالا دلم را به چیزی خوش می کنم نمی شود. گم می شوم. در حوالی گذشته. که حالا نیستم جایی که باید باشم. کاش از پشت شیشه من هم برایت دست تکان بدهم. کاش نگاه کنی. کاش نگاه مان کنند. دنیا همین ست دیگر. باید بدانی که نگاهت می کنند اما هیچ نتوانی نگاهشان کنی. باید بدانی به تو نزدیک هستند اما تو ندانی که به آن ها نزدیک هستی یا نه. پشت شیشه برایت از نگاه خواهم گفت. که چطور حالا ده ها آدم فکر می کنند تو به آن ها نزدیک ترین بوده ای و هیچ کدام ندانند که کدام شان پیش تو نزدیک تر بوده اند. عزیزتر. هستند. نمی دانم. این لحظات ِ من باور نمی کنی که همه اش دارد از پشت آن شیشه اتفاق می افتد. بمان. خواهش می کنم ..

.

.

من پس از اینهمه سال/ چشم دارم در راه/ که بیایند عزیزانم .. آه ..

  • ح.ب

" همیشه تصور می کرده ام که بهترین تعریفی که از انسان می توان داشت اینست: انسان عبارتست از موجودی که به همه چیز بالاخره عادت می کند ... "

داستایوفسکی .. خاطرات خانه ی مردگان ..

.

.

پ.ن: مادربزرگ روی ویترین اتاق ِ ساده ش، یک جمله نوشته ست که "هنر خوبی کردن در برابر بدی ها". از دیشب که توی آی سیو بستری شده ست، بیش از همه چیز این جمله در ذهنم ست. که این زندگی، که برایش داریم سخت سگ دو می زنیم، به هر طریقی می گذرد. خوب ست که آدم در برابر بدی ها هم، خوبی کند .. که از پیامبر اکرم صلّی الله است که المومن غرّ الکریم .. یعنی می بیند امّا در می گذرد .. به مردم سخت نمی گیرد .. و الفاجر خِبّ لئیم .. 

.

 

  • ح.ب

"خسته ام، مثل یتیمی که از او فِرفِره ای

 بستانند و به او فحش ِ پدر هم بدهند ! ... "

.

.

.

  • ح.ب

" اندوه که از حد بگذرد جایش را می‌دهد به یک بی‌‌اعتنایی مزمن. دیگر مهم نیست: بودن یا نبودن؛ دوست داشتن یا نداشتن. آنچه اهمیت دارد کشداری رخوتناک حسی است که دیگر تو را به واکنش نمی‌کشاند. و در آن لحظه در سکوت فقط نگاه می‌کنی و نگاه می‌کنی و نگاه .. "

.

.

  • ح.ب

اینقدر نخواسته ام که حالا که باید بخواهم، دست و پایم را گم می کنم .. نمی دانم چطور ..و اصلا چرا .. مثل اینست که کسی که یک عمر نان به نمک می زده ست را به رنگین میهمانی ِ سلطانی صلا دهند .. که بسم الله اگر حریف مایی .. نیستم .. در می مانم .. مثل حالا .. 

.

.

اینقدر نخواسته ام که چارچوب های خواستن را گم کرده ام ...

.

.

  • ح.ب