حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

عمری گذشت و پیر شدیم و بهار رفت ...

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۳۱ ب.ظ


" من ولی تمام استخوان بودنم

   لحظه های ساده ی سرودنم

                                       درد می کند ... "


.

.

پ.ن:


1. به اصرار دوستان فیلم "زندگی خصوصی" را دیدم. فیلم داستان یک انقلابی چپ گرای افراطی و به ظاهر اسلامی ست. سکانس های اول فیلم نشان می دهد که همان روزهای نخست انقلاب، به خاطر چند تار موی جا افتاده از روسری کسی، پونزی به پیشانی زن می زند. و روزها می گذرد از روزگار .. و این آدم توی سیستم طوری رشد می کند که توی سال نود می شود سردبیر یک روزنامه ی اصلاح طلب ِ مردم گرای ِ منتقد. با قرائتی متفاوت از دین. با خط مشی درشتی از پارادوکسیکال بودن رفتارش نسبت به روزهای نخست انقلاب اسلامی .. و خب اواسط این تصاویر درهم، درگیر هوس و شهوتی می شود .. و رابطه ی پنهانی با زنی برقرار می کند که ظاهرش عجیب شبیه آن زنی ست که در سکانس های اول صورتش را زخمی می کند .. خلاصه که خطا می کند .. و برای نجات شهرت ش، از اطفاء ِ کودکانه ی این شهوت، مجبور به قتل این زن می شود .. و ادامه ی ماجرا ..

2. دیروز چند ساعت با یکی از دوستان که تازه از همسرش جدا شده بود حرف می زدم. او می گفت و می گفت و بسیار می گفت. از شریک سابق زندگی اش می گفت. می گفت ما قسم خورده بودیم که اون دنیا کسی که روسفید تره، شفاعت اون یکی رو بکنه. و آنطور که می گفت انگار بعد ازین انتخابات و قضایای بعد ازون، شوهرش به کل قضیه ی مذهب را بی خیال شده. و المنت های اخلاقی را هم یکی پس از دیگری درنوردیده ست. فی الجمله نماند از معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. در سراسر صحبت صدایش می لرزید و گاهی به گریه می گرفت. من اما دور دست ها را می نگریستم و گاهی هم نرم نرمک چشم هایم تار می شد. پرسید شما چرا اینچنین آشفته شدی. گفتم از لغزش. از سقوط. از سقوط می ترسم. گفتم احساسی دارم شبیه اینکه برگردم تهران و ببینم دماوند با خاک یکسان شده ست. برگردم ببینم آدم های اون شهر رو دیگه نمیشناسم و بین شان غریبه ام. همه دوره افتاده اند برای پر کردن لذت ِ این زندگی ِ کوفتی ِ دو روزه ...


3. حقیقت اینست که از آدم های اطرافم خسته م. آدم های این شهر، جز معدودی که پیشتر نام برده ام،  خوش مردمانی نبودند. البته از همان نخست هم توقعی نداشتم. ولی یک دوره ی شش ماهه ای بود که عجیب مورد مهربانی شان قرار گرفتم. شک کردم که شاید اشتباه کرده باشم. ولی فتنه ای برخاست و روزگار رنگ باخت. دوست از دشمن، سره از ناسره و طیب از خبیث جدا شد .. 


4. دروغ چرا .. انی کنت من الظالمین .. 


5. بگذریم ...  !


.


  • ۹۱/۰۳/۱۵
  • ح.ب

نظرات  (۴)

وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا وَلَیَعْلَمَنَّ الْکَاذِبِینَ
  • گنجشک ها هم.......
  • اگر بیایی تهران میبینی که فقط همان دماوندش است که پابرجا مانده این ادمهایش هستند که با خاک یکسان شده اند!
    دروغ چرا .. انی کنت من الظالمین ..

    نگذریم ...!
    نوشته هایتان اندکی آشوبگرند...
    سخن از درد کهنه می گویند...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی