حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

خوشی های ناچیز ِ روزگار ..

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۲۰ ب.ظ

نوجوانی ام به بازی گذشت. در آرزوی گشت و گذار. آن سال ها میان کتاب و درس و مدرسه، همیشه ته ذهنم دنبال نقطه ای برای فرار می گشتم. فرار به سمت تفریح. و تفریح یک محدوده ی وسیع و تمام نشدنی بود. از توپ دو لایه ی پلاستیکی و مهمانی رفتن و آتاری گرفته تا سرگرمی های ساده. یا حتی دویدن ِ محض. هرچه که غیر از درس بود. به امید زنگ های تفریح مدرسه می رفتم. در آن بیست دقیقه زنگ تفریح ِ میان ِ دو ساعتِ اول زندگی می کردم. اگر توپ را از ما می گرفتند، با سنگ بازی می کردیم. سنگ را می گرفتند، می دویدیم. دنیا نمی توانست جلویمان را بگیرد. خانه که می رسیدم، به امید بازی با محمد و وحید مشق ها را می نوشتم. همه چیز به امید تفریح اتفاق می افتاد. تفریح اصل بود، زندگی حاشیه ..

به سال های دبیرستان که رسیدم، انگیزه ام ناگهان از تفریح به سمت ریاضیات رفت. جبر و هندسه خصوصا. دیفرانسیل هم. با محمد و وحید می نشستیم مسابقه می گذاشتیم. شب و روز. بیشتر کتاب های آن زمان را زخمی کرده بودیم. از تمام اوقات و مکالمات و حوادث، به مسئله پناه می بردم. گاهی از چیزی که ناراحت می شدم، به یک مسئله فکر می کردم و امیدوار می شدم. و حتی خوشحال. حال ِ عجیبی بود. یادم هست، توی مهمانی و مسافرت هم، مسئله رهایم نمی کرد. اگر به اصرار دیگران ورق و کتاب هایمان را نمی آوردیم، به نوشتن پشت جعبه دستمال کاغذی پناه می بردیم. آن ها نمی فهمیدند بر ما چه می گذرد. هیچ .. چه کسی می فهمید این "لذّت ِ حل مسئله به کمک مسئله را " .. ؟!

دانشگاه اما، شوق ِ این خوشی موقت را نابود کرد. دنیا چهره ی دیگری داشت. تب ِ سیاست ما را گرفت. بحث می کردیم و جنجال به راه می انداختیم و برای دنیا نقشه می کشیدیم. سیاست فضاهای خالی ذهنم را فتح کرده بود. درس ها می گذشت و من از کنارش. می خواندم ولی نه با علاقه. می نوشتم ولی پشت ذهنم چیز دیگری می گذشت. شور و شوق عجیبی برای به راه انداختن یک جنبش اجتماعی داشتم. بی آنکه اصلا چیزی بلد باشم. یا حتی اصول درستی داشته باشم. بعد این تب ِ سیاست، به تحوّلات روشنفکری رسید. مجله های ادبی و هنری. شعر و ادب و اندیشه. با شعر زندگی می کردم.  ادبیات سهم من از خوشی های ناچیز ِ روزگار بود. عصرها تا دیروقت دانشگاه می ماندم که پیاده با بچه های دانشگاه تهران، به حوزه ی هنری برویم و دو تا فیلم نگاه کنیم. و بعد بنشینم برایشان با هیجان توضیح دهم که فلان سکانس چه می گفت. هشت ماه شاید، هشت ماه ِ تمام رمان می خواندم .. در فاصله ای که منتظر ویزای آمریکا بودم. تقریبا تمام رمان های ترجمه شده ی توی بازار را خوانده بودم. آنقدر شعف داشتم که موازی خوانی می کردم .. یعنی یک رمان هنوز تمام نشده بود، یکی دیگر را شروع می کردم .. گاهی چهار پنج کتاب به طور هم زمان .. هر مکالمه ی دیگری برایم خسته کننده بود. آن روزها سهم من از خوشی های ناچیز ِ روزگار کتاب و رمان بود ..

استنفورد که رسیدم، ناگهان دوباره شوق دانش شکوفا شد. ادبیات دیگر چندان جذبه ای نداشت. به هجو بیشتر می مانست. خیال می کردم به لبه ی علم نزدیکم. شوقی شگفت به آموختن پدیدار شد. فضاهای ذهنی ام را با گرفتن درس های متنوع از دانشکده های مختلف پر می کردم. تئوری موسیقی را از دانشکده ی موسیقی گرفتم، فلسفه ی مدرن را سر کلاس نشستم، ویتگنشتاین را با یکی از استادهای معروف دنیا خواندم. اسب سواری ثبت نام کردم. سراغ فاینانس و اقتصاد رفتم و پنج ماه فکر و ذکرم بازار و اقتصاد آمریکا بود. به توصیه ی یکی از دوستانم به نوروساینس و علوم شناختی علاقه مند شدم. می خواستم ببینم آیا می شود خواب انسان را با پالس های ذهنی مدل کرد یا نه. همه ی اینها در کنار گرفتن درس های مهندسی اتفاق می افتاد. خوشی های زندگی، دوباره برایم دانش بشری شده بود. آنچنان شوقی در آن سال های نخست داشت که غم و غصه ی غربت را فرو می کوفت .. آموختن برایم بیش از آنکه هدف باشد، انگیزه بود. انگیزه برای خوش بودن .. همین خوشی های ناچیز ِ این روزگار ..

کم کم این شوق هم فرونشست. فهمیدم که هنوز علم پدیده های ساده ی دنیا را تفسیر نمی کرد. خواب های صادقه ی مرا، هیچ الکترودی نمی شناخت. غم غربت هم کاری شده بود. هر روز مرا زمین می زد. آمدم ایران. چنان که افتد و دانی ..

سال های بعد، شوق های گذرایی می آمد و می رفت. اما هیچ کدام دوامی نداشت. سینما، گردشگری، یادگرفتن زبان فرانسه و چیزهای شبیه این. زودگذر بودند و تُنُک .. شش ماه تمام، از نماز صبح تا نماز ظهر، زبان فرانسه می خواندم. یک روز دیدم این چه کاری ست آخر. ادامه ندادم. خسته بودم. رفتم کوه با رفیقی. نان و پنیرکی زدیم. سه تارش را آورده بود. شعری خواند و زد و گریست و برگشتیم. و من هیچ احساس ِ خاصی نداشتم. احساساتم را جا گذاشته بودم در خوشی هایم. خوشی های ناچیز ِ این روزگار. و از شما چه پنهان، خوشی هایم تمام شده بود ..

.

.

حالا مدّت هاست، صبح ها که بیدار می شوم، دنبال هیچ خوشی ِ ناچیزی ازین دنیا نیستم. زندگی راه خودش را می رود، من راه خودم را. و هردو به هم آنقدر سخت نمی گیریم. هیچ لذّتی دیگر برایم آنقدر جذّاب نیست. مثل کودکی هستم که از تمام اسباب بازی هایش خسته ست. کلافه. خوشی های این روزگار واقعا ناچیز ست و گذرا ..

به نازنین پدر گله از این ماجراها بردم. می گفت : " تنها لذت ِ حقیقی و پایدار این دنیا، عبادست .. جز دعا، هیچ چیز تعین مستقلی ندارد ... ". راست می گفت. اما من هنوز اهل ِ دعا به حساب نمی آیم. هنوز در لذّت عبادت غرق نمی شوم. کاش می شد. الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه ..

.

.

گریه مون هیچ. خنده مون هیچ. باخته و برنده مون هیچ. تنها آغوش تو مونده .. غیر اون هیچ!

و العصر.

ان الانسان لفی خسر ..

الا الذین آمنوا ..

و عملوالصالحات ..

و تواصوا بالحق .. و تواصوا بالصبر ..

.

.



  • ۹۱/۱۲/۰۱
  • ح.ب

نظرات  (۲۲)

بیش از همه ی اینها من اون لبخند داداش صدرا رو به یاد دارم.. چند تا از اون ها جلوی چشم ام هست.. می نویسم یه بار ... اما چی بگم. دل خوشی بود.. عمق ِ دلخوشی بود.. داداش صدرا همیشه زود تموم می کرد.. زود حل می کرد.. زود دوره می کرد.. زود حفظ می کرد.. فرزتر بود! ... و حزنی الی الله.
جالبه!
خیلی جالبه!
خیلی خیلی خیلی جالبه!


آدم هایی که از دور تحسین برانگیزند، و آدم هایی که از دور تحسین برانگیز نیستند.
نزدیک که میشوم، عمدتاً هر کس به نحوی برایم تحسین برانگیز است.
محبتشان که در دلم جای میگیرد وجه تمایزشان عجیب به چشمم می آید.

جامعه ولی اینگونه نیست. جامعه اسلامی ما حتی اینگونه نیست.
اهل گوش دادن نیست. اهل تیتر زدن است.
اهل دل به تربیت دادن نیست.

اهل اینکه یکی همت را زیبا دیده و در آن درخشیده، یکی رافت را!
یکی عدل را و یکی همه چیز را داشتن و معمولی بودن و بی ادعا بودن،
هر کسی در یک چیز خاص است، همان را میپرستد انگار،
با او که حرف بزنی میفهمی که چقدر در -همان- خاص است.

اهل اینکه این حقیقت را ببیند، کمک کند آدم ها بر سر یک شاخه نمانند، یا این همه شاحه به شاحه نروند!
از ابتدا اوج همه چیز را بخواهند.
و این اوج همه چیز همه ی زیبایی های خاص بودن همه ی افراد خاص را یک جا با هم دارد، -گویی!-


پ.ن: سلام بر شهدا، سلام بر صدیقین، سلام بر آنها که هر صبح به امید فرج به مولایشان سلام میدهند، سلام بر آنها که اوج خواهی خود نمی نشینند،
سلام بر آنها که عبودیت خدا را میفهمند، یکه مسیر زندگی شان میدانند، زیبا گام برمیدارند، ...
اگر نیاز بود میتوانم دلیل بیاورم، که شاهد مثال چیست که جامعه اینطور توصیف شد.

(سربسته بخواهم بگویم، آنچه در دوران تحصیل، سر کار، وقت ازدواج، بین گپ و گفت های دوستانه و فامیلی، در زندگی روزمره و ... به چشم می آید، برایش همت میشود و ...)

و اینکه این خاص بودن توهم و استعاره و شعر نبود.

و اینکه اصلاً به چه کار می آید فهمیدن جامعه...

پ.ن: خواستم صرفاً به عنوان شعر و شاعری نگاه نشود و عبور شود. به زعم نویسنده حقیرش مطلب مهمی بود.
چقدر آدمها شبیه همند.. و من خوشحالم که اشتباه نمی کردم.. پشت حال و هوای عجیب این روزهای من این بود مطمئن بودم.. با نگاه اول فهمیده بودم...
قبل از هر اکتشافی کنجکاوی و بعدش یه حس آرامش هست ولی اینبار یه غم غریب به دلم نشست...
و من هنوز نرسیدم به اون مرحله که "دیگر آدم دل بستن به دوستانم" نباشم...
ممنون که از خودت خبر دادی... بعد از سال ها!
"به توصیه ی یکی از دوستانم به نوروساینس و علوم شناختی علاقه مند شدم"
پای صحبت نورولوژیست های دنیا نیچر نویس که مینشینی دیده ام که یک راه رفته اند فقط یک راه یک مسیر همان یک مسیر را خالصانه می خوانند برایش، نقاشی می کشند برایش ...........
جزائکم الله خیراً
اشتباه میکنید
  • مائده آسمانی
  • عاقبت خوب:
    «و ما عنداللَّه خیر و ابقى» مهم است.
    بدانید، هر شبى، هر ساعتى و هر لحظه‌اى که شما رنجى مى‌برید، مراقبتى مى‌کنید، به تلاشى مى‌پردازید و زحمتى مى‌کشید، کرام‌الکاتبین آن را مى‌نویسند، در پرونده‌ى شما مضبوط مى‌شود و در هنگامى که شما ‌‌نهایت نیاز را به آن دارید، عین‌‌ همان عمل صالح براى شما حاضر و ناظر است و به کمکتان مى‌آید. عاقبتِ خوب متعلّق به کسانى است که در این راه، این‌طور حرکت کنند.
    "بیانات رهبری "
    مرگ به سراغ تک تک انسان ها می آید. مرگی که جدایی اوست از دلخوشی ها و آرزوهایش... مرگی که سرآغاز دست و پا زدن در بزرخی بین دنیا و آخرت است...

    گاه با رفتن جسم از دنیا رخ می دهد و گاه با پایان یافتن آرزو ها و دل بریدن از آن...

    پس از آن برزخی است که جنس شادی ها و غم هایش با آنچه گذشته فرق می کند... آرامش را در این دنیای تازه تنها باید در حریم او جست...
    انگشت کشیدید روی رگ های روحم....
    گریه نمی دهد امان ................
    .
    .
    .
    .
    تنها همان نور است که جاودانه می ماند ....
    زیبا بود....دوست داشتم این خطوط را ...انگار تکرار خطوط گمشده ای بود در من از سال های دور به سال های دور تر ماشالله به این قلم ......
    و یادم رفت بخوانم این را :
    ای اسیر این گمان و آن گمان
    آخر والعصر را محکم بخوان................................
    خدا خواسته که از لذائذ حلال دنیا لذت ببریم و همۀ این لذتها، خوشی‌ها و تفریحات درست ، در سایۀ عبادت خدا معنای حقیقی خودشو پیدا میکنه. ..
    اما مطالبی که شما نوشتید بسیار جذاب، شیرین و تمام آنچه هر جوان دهۀ شصتی تجربه اش رو کرده شما به زیبایی بیان کردید. (البته حدس می زنم که شما هم حول و حوش همین سالها باشید)
    خداوند یارتان باشد
    اجازه می دهید متن را در یک فایل ورد کپی کنم و گاه به گاهی مرورش کنم؟ (همیشه دسترسی به نت نیست و به علاوه اعتمادی نیست که وبلاگتان را حذف نکنید!)
    کپی کردم.
    باید بکشد عذاب تنهایی را
    آن کس که ز عصر خود فراتر باشد
    عبادت هم اگر مخدر باشد پایانش شبیه همان پایان افیون های دیگر است
    نیست؟
    وایییی........
    خدایا شکــــــــــــــــــــــــرت...........!!!!
    یکی از آرزو هام شنیدن این حرف ها از زبونتون بود.......بی اغراق و صادقانه گفتم حتی اگه مسخره م کنین !!!!
    بابا ی منم همینو میگه.....
    ومنم میگم
    گریه مون هیچ خنده مون هیچ تنها آغوش تو مونده غیر اون هیــــــــــــــــــــــــچ.....
    والعصر................................................................................!
    من ورژن ِ « که اونم هیچ» رو بیشتر می‌پسندم!!
    اشتیاق انسان در تجربه عرصه های مختلف زندگی تلاشی است در جهت شناخت خودش ، دنیایش ، زندگیش و برای انسان مومن مسیری از خود به خدا .ما خدا را در متن زندگی پیدا میکنیم، عبادت میکنیم .. مگر چنین تجربه هایی در مسیر زندگیمان فقط هدفش لذت بوده که جایی دست بگذاریم و بگوئیم تمام شد آن لحظه ای که بگویی تمام شد خودت را تمام کرده ای ...میخواهیم خدا را عبادت کنیم این خدا مگر همان خدایی نیست که رسولش گفت اطلبوالعلم ...مگر همان خدایی نیست که گفت سیرو فی الارض ...پس این ها چه میشود ؟
    راستش این پست بیشتر از اینکه مرا به وجد آورد عصبانی کرد اینکه تجربه هایمان را خوشی های زودگذر به حساب بیاوریم را قبول ندارم .ما با هر تجربه ای خودمان را ساخته ایم ما چیزی جز تجربه زندگی در عرصه های مختلف نیستیم . متیوانی خط کش بگذاری روی نقطه ای از زمان و بگویی من تمام شدم میتوانی ؟
  • مائده آسمانی
  • سلام
    میشه به این دوتا سوال جواب بدید:
    به برنامه ها و هدف هایی که تو زندگی داشتید، رسیدید؟
    مانعی در راه رسیدن بهشون نداشتید؟

    پاسخ:
    خیر.
    نفس اماره!

    کامنت همت/ این فکر همیشه منو می‌ترسونه...از کجا بفهمیم مخدر هست یا نه؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی