گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد ..
گردنه ای ست حوالی ِ سی سالگی شاید .. که آدم از آن نقطه شروع می کند به از دست دادن .. و تمرین می کند از دست دادن را .. موهایش سفید می شوند کم کم، چهره ش شکسته می شود .. چشمهایش ضعیف می شود .. دندان هایش رو به خرابی می رود .. و از همه مهمتر روحش سنگین می شود ...
آدم اول انکار می کند و سعی می کند مقابله کند. بعد ناراحت و دلزده می شود .. افسرده گاهی. آخر اما تسلیم می شود و می پذیرد .. می پذیرد که باید با خسارت کنار آمد .. می فهمد که ما آنقدر در معرض ِ زمان هستیم که گاهی خودمان هم باورمان نمی شود .. فقط کافیست عکس های چند سال پیش را کنار عکس حالایت بگذاری تا طرز ِ روزگار دستت بیاید ..
ما در برابر روزگار .. مثل خاکستری هستیم در معرض تندباد .. کَرماد ٍ اشتدّت به ریح ... که سخت و شدید بر او وزیدن گرفته ست .. فی یوم عاصف .. در یک روز طوفانی ..
.
.
پ.ن:
این روزها به تصادف، طرف ِ درد دل ِ بسیاری هستم. نقطه ی اشتراک شان هم همین زوال ست. یکی موهایش را از دست داده ست، یکی پدرش را، یکی نشاط ش را، یکی هم مثل من، رقّت ِ روحانی اش را ...
ان الحمد لله رب العالمین ...
- ۹۲/۰۲/۱۵
و من نعمره ننکسه فی الخلق...
و این که: ان الانسان لفی خسر...
اما اگر ایمان و عمل صالح باشد خسرانی در کار نخواهد بود...