شد منّت مواهب او، طوق ِ گردنم ..
با عزیزی تا پاسداران قدم می زدیم. قریب به یکساعت. از شهادت می گفتم و وظیفه و قسمت. از آنکه کسی که خدا ترس باشد از احدی نمی ترسد. موقع حرف زدن گاهی، به خودم هم اثر می کند. حالت ِ حماسی می گیرم. در اوج صحبت، ناگهان از یک سطل زباله ی فلزی ِ پنهان که کنار پیاده رو بود، گربه ای به سمت م پرید. یک آن ترسیدم. بعد خنده ام گرفت. به هم صحبت مان گفتم : " می بینی .. لاف می زنم .. همین ". خلاصه. نه خانی آمد و نه خانی رفت. فقط نفسم ادب شد ...
.
- ۹۲/۰۶/۱۴
سپاس