لحظه نگاری (13) ..
حالا نزدیک ِ دو هفته ای هست که اینجا هستم و عزیزی هر روز زنگ می زند و حالی می پرسد که مبادا غربت به دلم اثر کند. غافل اینکه به قول آن ضرب المثل هراتی، دنیا را آب ببرد مرغابی را تا بند پایش ست. برایش شعری می خوانم که:
"دل ِ ما را به دست آور .. چه کارت با دل ِ مردم؟
تو واجب را به جا آور .. رها کن مستحب ها را ! .. "
.
.
ولی می دانی. من خوب یادم هست که اولین اردوی یک روزه ی دانشجویی که با بچه های شریف رفتیم، در سرتاسر اردو کسی یک کلمه هم با من حرف نزد. یعنی اینقدر گم بودم در آن شلوغی محض که کسی جز سراغ چیزی که مجبور نبود نمی رفت. من خوب اون روزها را یادم هست. تنهایی ام برجسته بودم. به قول آن نویسنده تنهایی مثل سوراخ ِ کف ِ کفش ست که آدم بعد از آن که دردش آمد آن را متوجه می شود. یکباره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست. القصه من این روزها که محبت ِ های کم نظیر ِ آشنا و بیگانه را می بینم، می گذارمش کنار ِ آن تصویر .. که حواسم باشد .. این ها چندان مربوط به خودم نیست .. چرخ ِ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد. آدم باید بر اصول بایستد و ثابت قدم باشد و استوار و همین .. دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی ...
.
.
- ۹۲/۰۷/۲۲