لحظه نگاری (15) ...
شنبه ی سردی ست. می دانی؟ تا صبح خواب از چشمم عبور نمی کند. نه از سرمای بیرون که از سوز درون. شش صبح ست شاید، که چایی می ریزم با شیر. و آهسته آن را مرور می کنم. بارانی که به شیشه گرفته ست سر سازش ندارد با شنبه ای که قرار ست آخرین شنبه ی بیست و نه سالگی ام باشد. به سرم زده بود که آخر هفته را تنها بروم جایی. بلیط هامبورگ را خریده بودم. مثلا شب را بروم مرکز اسلامی هامبورگ، فردایش با ماشین بروم بیله فیلد و فرانکفورت. از آنجا یک روزی در سوئیس باشم. و بعد از مرز ایتالیا برگردم. برنامه ی سفر را که تنظیم می کنم، ناگهان دلم میگیرد. به دلیلی که هرگز نمی فهمم. اینست که منصرف می شوم. با اینکه هزینه ی بلیط ها را پرداخت کرده ام ...
خسته، حوالی ظهر خودم را به حسینیه ی شهر می رسانم. با یک دو چندی از رفقا، حسینیه را آب و جارو می کنیم که محرم در راه هست. کتاب ها خاک می خورند. ادعیه هم. قدر قرآن را هم کماکان کسی نمی دانست. حسینیه تنهاتر از من بود. امسال محرم بدون علی و شهریار، که حالا ایران رفته اند، رنگ هرسال نخواهد داشت. دلم می خواست محرم را می رفتم کربلا. یا تهران. جایی غیر از اینجا که در و دیوارش حواس ِ آدم را پرت می کند. از حسینیه خودم را به ایستگاه قطار می رسانم. بلیط نیوکاسل را می گیرم. که شب را بروم پیش رفقای آنجا. دو ساعت راه ست. هوا به سرعت بین آفتابی و بارانی جابجا می شود، بین پرتوهای طلایی ِ روشن خورشید و رگبار ِ عصبی ِ تاریک و ابری. در طول همین دو ساعت، هوا سه بار تغییر حال می دهد. مثل من. که این سطرها را حالا می نویسم. که به قول آن شاعر، "خانه ی ما اندرون ابر ست و بیرون آفتاب" ..
حوالی شب که به نیوکاسل می رسم، احساس می کنم درونم می گدازد. چیزی در قامت ِ یک دلمردگی. یا حسی شبیه ِ جمعه ها غروب. وقتی از کارتون های شوخی ِ ساعت دو به فیلم سینمایی جدی ِ عصر می رسید. یا به قول آن رفیق، دلم مثل آفریقای جنوبی ست. بعد از جام جهانی .. شب برای بچه ها شعری می خوانم از شهریار. که "صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای ست .. ای تخته ام سپرده به طوفان، نیامدی". و همین طور سری تکان می دهم از تاسف. از حسرت. از هرچه اسمش را بذاری تباهی ...
برایشان می گویم، می بینی شاعر چه تصویری می دهد؟ می گوید: صبرم ندیده ای، که چه زورق ِ شکسته ای ست. مثل یک کشتی که سوراخ شده باشد، که سرنوشت ش غرق شدن ست. صبرم از جنس امید نیست. صبرم از جنس ِ انتظاری ست که تا فاصله ی غرق شدن می کشم.. ای تخته ام، سپرده به طوفان .. ای که بند بند ِ بدنم را .. تخته تخته های این کشتی ِ شکسته را، به طوفان ِ حوادث سپرده ای! من که حتی به ساحل ِ آرام هم، سرنوشت ِ غرق شدن داشتم، زورق شکسته ام آخر. و می دانم که می دانی. ای تخته ام سپرده به طوفان! .. که به دیدن شکستنم هم .. نیامدی ..
.
.
سی ساله می شدیم و چاره ای هم نبود انگار ...
.
.
- ۹۲/۰۸/۰۶