سکوتم بدتر از مرگ ست ..
نمی نویسم. می خواهم این صحنه ها که شاید تاثیر گذارترین صحنه های زندگی ام بوده ست، مال خودم باشد. اوّلین مرگ نزدیک را بیست سال پیش دیده بودم. وقتی پدربزرگ رفت. ولی از حادثه دورم نگاه داشته بودند که خیلی چیزها را نبینم. اینبار امّا از نزدیک در عمق حادثه بودم. نزدیک ِ نزدیک. آنقدر که بیست دقیقه قبل از خاکسپاری، دور از چشم همه مدّتی داخل قبر رفتم. نشستم. به خاک هایش نگاه کردم. به حشره هایی که حتی برای چند دقیقه هم تحمّلشان سخت بود. آرامش عجیبی داشت. انگار در ذهنم سکوت ِ ساکن و خنکی رخ می داد. سکینه ای بود. مادربزرگ را خودم در خاک گذاشتم. به همراه پدر. تلقین می خواندم. در آرامشی که نمی دانستم چطور به دلم وارد شده ست. در گرماگرم صحنه های سختی که کلمات در توصیف ش کم می آورند، به طرز معجزه آسایی ساکت بودم. روز بعدش امّا، خاطرات هجوم می آورد و زیر آوارها می ماندی. آنقدر که صدایت حتی به نزدیکانت هم نمی رسید ...
.
.
یا من فی ممات قدرته ...
.
- ۹۲/۱۲/۰۳