بهار را دوست دارم، امّا ... (3)
حالا زیر باران بهاری این شهر، دور از همه نشسته ام و به سرنوشت فکر می کنم. به قسمت. به روزی. به حرکت سیّالی که در این دنیا هست و ما همه می بینیم ولی نمی شناسیم. مثلا این پرنده ها را می بینم که درین سرمای جانفرسا، کشان کشان خودشان را می رسانند به نقطه ای و معلوم نیست روی زمین چه پیدا می کنند و چطور بر می دارند و کجا می روند. راستی چه تضمینی هست که اینها از گرسنگی تلف نشوند؟ یا توی این هوای سخت اخلاق، چرا این باعث اضطراب شان نمی شود که چیزی نیابند؟
پرنده ها حواس شان از من جمع تر ست. آن ها توکّل شان حقیقی ست. می دانند که اگر قرار بود توجّهی بهشان نشود، اصلا آفریده نمی شدند. به قول مرحوم مادربزرگ عزیزم " همان کس که دندان دهد، نان دهد ." یعنی که گنجشک ها هر صبح که بیدار می شوند، با خود مرور می کنند که هذا من فضل ربّی و زندگی می کنند .. کاری که من مطمئن نیستم حالا بلد باشم ..
.
.
یکی میگفت حتّی اگر به نفس کشیدن ت هم بیش از اندازه فکر کنی، تنظیمات ش به هم می ریزد و بعد از مدّتی احساس خفگی می کنی ... چارچوب های زندگی هم همین ست انگار .. الا الذین آمنوا .. ایمان پولادین .. نه همین لاف مسلمانی ما ..
- ۹۳/۰۱/۰۷