گویم این نیز نهم بر سر غم های دگر ...
این بازی سوّم ایران مقابل بوسنی سخت حکایت حال ست. بعد از آنکه خیل خیل به تو امید بسته باشند، خسته باشی. رمق نداشته باشی. ناگهان انگار انگیزه هایت تمام شده باشد با اینکه همه خیال می کنند باید پرانگیزه ترین باشی حالا. ساق هایت رمق ندارد. خستگی امانت را بریده. خصوصا خسته گی ذهنی. عزم ت را هم که جزم می کنی و شلیکی می کنی، به تیر دروازه می نشیند. یکی به شوخی نوشته بود : " این تیر دروازه پیج ندارد!؟". راست می گفت. خلاصه اینکه از حریف دست چندم که حوصله ی مبارزه با او را نداری شکست می خوری. حتی می خواهی دقایق پایانی طوری سریع بگذرد که بلیط برگشت بگیری و چند سال کسی با تو تماسی نگیرد. آرام ش می خواهی. دوست نداری کسی را اذیت کنی ولی آرامش می خواهی. اینست که دیگران را هم قانع می کنی که وقتی باخته ای، برایت جشن و پایکوبی شبانه بگیرند.
.
.
من اگر جای تو بودم، پایان بازی اشک نمی ریختم. به قول عزیزی، "سیگار-لازم" ست آن لحظات ..
.
.
پ.ن: وصله ی ناجورم .. می دانی؟
.
.
- ۹۳/۰۴/۰۸