حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

من که مرگ را زندگی کرده ام بارها ....

دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۹ ب.ظ

آدم ها به اندازه ی قرابتی که با مرگ دارند حقیقت دارند. کسی که صبح بیدار می شود و احساس می کند صبح آخر ست، حقیقتی دارد شگفت ..

مادر بزرگ یک سال و نیم قبل از مرگ، دستش شکست. هشتاد و سه سال ش بود آن زمان. پیش از آن حادثه اینقدر سالم و سرحال بود که راحت فکر می کردیم تا نود سالگی را می رود. اذان صبح بیدار می شد و بین الطلوعین را برایمان دعا می کرد. صبح حادثه، تلفن یکساعت پیش از اذان زنگ خورده بود. بلند شده بود که بردارد، سرش گیج رفته بود و روی سرامیک ها زمین خورده بود. تا ساعت ده صبح که مادرم سراغ او بیاید، کسی خبر از دست و دندان شکسته ش نداشت. او عادت داشت دردها را مخفی کند. ما هم عادت نداشتیم مادربزرگ را که سراسز زندگی بود، شکسته ببینیم. چندماه طول کشید که شکستگی ترمیم شود. آنقدر سالم و سر زنده بود که پیش از مدّت مقرر دستش به حرکت درآمد. البته دیگر آن رمق سابق را نداشت. من می دانستم که این زنگار مرگ ست. من که مرگ را زندگی کرده ام، بارها. می دانستم که مادربزرگ قرار نیست دیگر مثل سابق شود. و این آغاز یک پایان ست. اینجا هم نوشتم گمانم.

تابستان سال آخر را پیش او بودم. در حال ویراستاری پایان نامه ی دکتری. صحنه هایی که می دیدم، ناب ترین لحظاتی بود که تا بدان لحظه داشتم. تقلّایی که او برای بازگشت به سال های پیش می کرد عجیب بود و دلگیر. مثلا یک روز عزم کرده بود که چون سابق، بعد از مدّت ها آش درست کند برای فامیل. صبح بعد از نماز برخاسته بود و یک ساعت با تقلّای تمام مصالح را آماده کرده بود. میان کار از خستگی کم آورده بود. نشسته بود و می گریست. که چرا اینطور شد. با خودش حرف می زد که "بی خاصیت شده ام". من که رسیدم گوشه ی اشک هایش را پاک کرد و کمی از روزگار گله کرد. بعد خودش انگار پشیمان شد و از صبر و بردباری برایم گفت. من می فهمیدم که او دارد با چیزی دست و پنجه نرم می کند که هنوز خوب نمی شناسدش. حریف بی رحم امّا صبور ست. سمج و غیرمنطقی ست. دقیقا آن لحظه ای که بعد از عمری کار تصمیم گرفته ای کمی از زندگی استفاده کنی می آید سراغت. اواخر تابستان مادربزرگ دیگر نمی توانست مثل سابق، سرحال راه برود. نفسش می گرفت. می گفت به خاطر آلودگی هواست. خوب می شود. ولی من می دانستم، که او قرار نیست خوب شود. میشناختم حریف را، که اجازه نمی دهد نفسی تازه کنی. خسته ات می کند تا تسلیم ش شوی. سکرات الموت. نمی دانی که ... 

تا یک ماه پیش از مرگ، مادربزرگ فکرش را هم نمی کرد. تا اینکه بعد از تنگی نفس، دل درد به سراغش آمد. امانش را بریده بود. من شب ها پیش او بودم گاهی. از درد به خود می پیچید. فکر می کرد اتفاقی ست. همین یک شب ست. بعد شد چند شب. خودش خیال می کرد خوب می شود. نشد. دیگر به زحمت چند متر راه می رفت. مسکن ها او را به حال مستی در آورده بودند. یکی از همان روزهای آخر، انگار به فکر مرگ افتاده بود. به من می گفت: "خواب دیدم ستاره ای در قبرم گذاشته اند". شکل ستاره را با دست نشانم داد. من بر عکس بقیه هرگز تلاشی نمی کردم که مرگ را به او دور نشان دهم. می گفتم مرگ از زندگی بدتر نیست گاهی. مادربزرگ جدال عجیبی با مفهوم مرگ داشت. او که سراسر زندگی و شعف بود، یک شب که طاقتش طاق شده بود به من گفت، کاش اصلا مرگی نبود! بغض نگذاشت که چیزی بگویم. من که مرگ را زندگی کرده ام بارها ...

در همان یک ماه آخر، آمدم انگلیس. نشد و نخواستم که درست  ازو خداحافظی کنم. مختصر رفتم سراغش، بی حال بود. مسکن ها از پای درآورده بودندش. سرش را بوسیدم و رفتم. بی آنکه بیدار شود. بعد از رفتنم سراغ گرفته بود که چرا بی خداحافظی رفت. و گریسته بود. او که همدم همیشه ی ما و سفر بود، باورش نمی شد زمانی بیاید که موقع رفتنم خواب باشد. می خواست مثل همیشه خودش قرآن بالای سرم بگیرد. با آن دست های نازنینش. مرگ نمی گذاشت دیگر. چند روزی انگلیس بودم که پدر گفت حال مادربزرگ بد شده و در آی سی یو بستری ست. دیگران از پشت شیشه به سراغش می آمدند. من تاب نیاوردم و برگشتم ایران. پشت همان شیشه. خدا شاهد ست که تلفن را برداشتم و میان بغض و حیرت دیگران، شروع کردم دعای استغفار برایش خواندن. به عتاب دیگران کاری نداشتم. حق او بود که حقیقت را بداند. وقتی که نه چشمانش باز می شد، و نه حرکت دیگری داشت جز ضربان قلبی ضعیف. در روزهای آخر.

یک هفته ی تمام از پشت شیشه به سراغش رفتم. استغفار برای او می خواندم و می آمدم خانه. مادربزرگ گاهی لب هایش را تکان می داد. همین برایم کافی بود. حضور من در آی سی یو دیگران را به رعشه می انداخت. آنها که بالای سر مریض هایشان، دلداری بی مورد می دادند. پرستار می گفت در سه ماه گذشته کسی ازین طبقه زنده بیرون نرفته ست. شانزده تخت کنار هم بود، به شکل دایره. و از پشت شیشه، آشنایان نظاره گر مرگ بودند. مرگی که از خودشان هم دور نبود. امّا نمی دیدند ...

سه شنبه صبح مادربزرگ از دنیا رفت. روز قبلش که استغفار می خواندم برایش واکنشی نشان نمی داد. مطمئن بودم که دیگر مرگ ازو استغفار نمی پذیرد. و آماده ی رفتن ست. سه شنب صبح، وقتی اجازه ی ملاقات نداشتیم، برادر محمّد از آمریکا زنگ زد. گفت همین حالا خواب مادربزرگ را دیده ست. که لباس بیماری به تن نداشت. و شاد و سرحال بوده ست. پدر با گرفتگی گفت، احتمالا مادرم از دنیا رفته ست. به بیمارستان زنگ زد، پرستار گفت نیم ساعت پیش قلبش ایستاده ست.

من که این فاصله گذاری تا مرگ را می دیدم، می فهمیدم که مرگ را باید زندگی کرد، لحظه به لحظه. فادا بلغت الحلقوم حناجر ...

.

.

  • ۹۳/۰۹/۱۰
  • ح.ب

نظرات  (۱۸)

باید عدم باشد تا وجود را بفهمى و باید سیاهى را دیده باشى تاسفیدى به نظرت برسد و ...
و تصور زندگى بدون مرگ را فقط شیطان میتواند در ذهنت پایدار سازد واگر نه اصولا زندگى بدون درک مرگ احمقانه است 
خدارحمتشون کنه 
دل من براشون تنگ شد...
سلام

خدا را شکر که متن سنگین و خوبتان مثل گذشته تحت تاثیرم قرار نمیدهد

خدا را شکر که میفهمم توصیف هر آدمی از محیط توصیف اوست، صاحب این وبلاگ که جای خود، توصیف معصوم هم توصیف معصوم است و غبطه خوردن به آن خاص و گاه به گاه..

خدا را شکر که این "استغفار" و "مرگ را زندگی کردن" و .. حرف های شماست و سندیت ندارد.. 
ذکر گفتن خوب است. محکم روی عقیده ایستادن هم .. 
ولی خوش آدم های بزرگی که ذره ذره این دو را زندگی کرده اند و وقت و رسمش را خیلی خوب میشناسند..

خدا رحمت کند گذشتگان را
مرگ غریب است، هرقدر هم که ""خیال"" کنی به آن انس گرفته ای ..
پاسخ:
سندیت ندارد؟ عجب .. 

سلام برادر
مرگ منطقی ترین حرف هستی ست
نتیجه " مرگ را زندگی کردن" شهادت است، نیست؟
پاسخ:
:)
پدر بزرگ من 9 اردیبهشت 93 از دنیا رفت...  یک ماه قبل از مرگش به من می گفت : "مرگ نعمت است..."  دلم برایش تنگ شده ...
یک جمله را که بیرون بکشیم از یک متن تعجب دارد

ولی اینکه "" این "استغفار" و "مرگ را زندگی کردن" و .. حرف های شماست"" غلط نیست
استغفار  و توجه به مرگ توصیه شده، ولی فهم جای صحیح آن نیاز به علم(اگر نگوییم تخصص!) دارد. 
اصل نکته بنده این بود که این متن سلیقه ای است، ولی قیدهایش و نوع بیانش طوری است که به نظر خیلی مستند و حقیقی برسد..

کم پیش می آید متن طولانی ...
:-)
شبیه تجربه ایست که با پدربزرگ داشتم...بعد از اینکه سکته کرد مرگ را میدیدم که لحظه به لحظه به او نزدیک میشود...
اما گاهی مرگ هیچ سایه ای ندارد...حریف نامردی می شود...از پشت و ناگهانی خنجر می زند...زمانی که اصلا انتظارش را نداری...آنقدر در لحظه اتفاق می افتد که دیگر نمی توانی در ذهنت بین مرگ و زندگی نقطه ای بگذاری...احساس عجیبی که توصیف پذیر نیست...

به هر حال که مرگ سر می رسه … رورمرگی و لذت طلبی هم نمی تونه جلوی اومدنش رو بگیره . به قولی دنیا دو روزه . حالا اگه کسی به دنیایی ورای این جهان مادی معتقد باشه قطعا اسیر روزمرگیها نمیشه ولی کسی که معتقد نیست می تونه خودش رو غرق کنه در لذات این جهان زودگذر

چیزی که در ایران شاهد آن هستیم مرگ‌پرستی است

 اما چرا مردم دشمنان تاریخی ایران و ایرانی را می پرستند؟ چرا میلیونها مردم پول های کلان پرداخت می کنند تا از ویرانه ها و قبور افرادی که بیشترشان دشمن ایران و ایرانی بوده اند دیدن کنند؟ چرا میلیونها نفر به زیارت امازاده های موهوم و ناشناس می روند و اینهمه پول در ضریح ها می ریزند؟ به خودتان جرات دهید و اقرار کنید که خرافات٬ بلاهت در ایران بیداد می کند. خردمندان در ایران در اقلیت هستند.

پاسخ:
و امّا پاکستان ... 
bigleee bigleeee
سلام
ای کاش می شد کاری که در زمان فرا رسیدن مرگ خوشحال باشیم.
پاسخ:
کاش ..
جناب ح.ب،  عقل سلیم میگه انتشار بعضی چیزها غلطه،  مثلاً این کامنت اخیر.
ملت عراق شیعه هستند؟ 
ملت عراق 60 درصدشون شیعه است. صدام و حزب بعث هم که به ایران حمله کردند سنی بودند. اینقدر منطق و لحن شما عجیب و غریب است که نمی تونم سطح عقلانیتتون رو تخمین بزنم و پاسخ کامل تری بدم. واقعا آدم حیرت می کنه. کمی تعقل، مطالعه و شعور باعث می شه که دیگران بتونن با شما صحبت کنند. 
اقای سید محمد نظر شما من رو نگران می کنه. نه اینکه نگران آدم های بزرگ و عزیزی باشم که شما اینچنین بهشون حمله می کنید. یا حقایقی که وارونه می بینید و می گویید. ررلی خودتان نگران می شم... با چنین منطق و نگرشی خیلی راحت ملعبه دست می شوید و یک وقت می بینید شبیه ظالمینی همچون داعش می شوید...
در جواب "سید محمد"

این بنده ی بدبخت نمی فهمد که اگر امام فرمودند صلح بین اسلام و کفر معنی ندارد منظور دقیقا همان حکومت طاغوتی و بعثی صدام بود نه مردم عراق. امام عزیز کی و کجا فرمودند مردم عراق کافر هستند؟؟؟!!!!

چقدر انسان باید بد بخت و بیچاره باشد تا این چنین خباثت خودش را آشکار کند. ضعف تحلیل، ضعف سواد، ضعف فهم ، کینه ورزی و بی خردی و ..... همه باعث می شود کسی مثل"سید محمد" بیاید و هرچه لایق خودش هست را به بزرگان نسبت دهد. 
ما می گوییم آمریکا شیطان بزرگ است. سرزمین کفر است. اما آیا مردم آمریکا همه شیطانی هستند؟! در آمریکا مسجد و حسینیه وجود ندارد؟! 
به نظر من چه بسا مردمی در آمریکا که از مسلمان نماهای ایران و تهران به خدا مقرب تر باشند. مردمی در آمریکا که برای حسین(ع) جان می دهند...
مساجدی در امریکا که از بعضی مساجد در ایران ار لحاظ فهم ولایت فقیه جلوتر باشند...

ولی با تمام این ها دولت آمریکا و لابی های صهیونیستی آنها شیطان های حقیقی اند...

والسلام 
تنها چیزی که برای این پست انتظار نمی رفت بحث سیاسی مرسوم در میان خوانندگان این وبلاگ بود که اونم بحمدلله آغاز شد!! :-)))
دوستان موفق و موید باشید با این همه حوصله!!!
جناب فریاد
انفجار و شلیک کلمات فکر نمی کنم برایتان اثر بخش باشد. اینهمه خشونت نه برای خودتان خوب است نه فردی که با او سخن می گویید. آنوقت هی مجبور می شوید صدایتان را بالاتر ببرید و دیگران هم جهت محافظت، بیشتر گوش هایشان را بگیرند. اگر منطق داشته باشید تیازی به فریاد کشیدن نیست. 

آقای دکتر منطورتان چیست از اینکه "مرگ را زندگی کرده‌اید بارها"؟ یعنی تجربه نزدیک به مرگ داشته‌اید؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی