عادت می کنیم (4) ..
فرض کن آن خانه های قدیمی سنّتی را. با حیاط وسیعی و حوضی بزرگ و حجره ها و ایوان ها و هشتی ها و سرداب های کاهگلی اش. با یک پیشخوان و سردر ورودی که همیشه بزرگ خانه در آن می نشست. حالا خیال کن جشنی به پا باشد، عروسی عزیزترین ات. رفته باشی پیش از شروع جشن از سرداب چیزی بیاوری که در یکی از آن انبارهای سرد و تاریک و نمور، قلّاب در از پشت افتاده باشد و مانده باشی. صدایت هم به احدی نرسد. آنقدر هم شلوغ باشد که کسی به یاد تو نیفتد تا مدّت ها. و مراسم بگذرد. آرام. آرام. و سهم تو از آنهمه شادی و تصویر، تنها یک ته صدایی باشد، در آن تاریکی محض ...
می شناسی این احساس ِ عجیب را؟، این حسرت و استیصال را؟ اینکه جا مانده باشی از زندگی؟
.
.
من حالا پس از سی سال زندگی به این رسیده ام که تا زمانی که استیصال و حسرت رسیدن به چیزی با تو باشد، به آن نمی رسی. یا وقتی می رسی که دیگر آن را نمی خواهی. وقتی خیال کنی اتّفاق های مهّم زندگی ات جایی دیگر و با آدم های دیگری دارد می افتد، همیشه از زندگی جا می مانی. یا شادی های عاریه سهم تو می شود ..
..
مهم ترین اتّفاق زندگی آدم پیش پایش می افتد. در خلوت. در همان تاریکی سرداب و تنهایی دلگیر ...
- ۹۳/۱۰/۲۶
حق با شماست
"تا زمانی که استیصال و حسرت رسیدن به چیزی با تو باشد، به آن نمی رسی. یا وقتی می رسی که دیگر آن را نمی خواهی"
و من تمام روزهای سی سالگی را با این حسرت زندگی می کنم
از زندگی جا مانده ام و دیگر حتی شادیهای عاریه ای را باور نمی کنم
افسوس سی سالگی برای فهمیدن این ها دیر بود