حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

از گذشته ..

دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ق.ظ

این را میان خاطرات یافتم. شش سال پیش از این. آنقدر تصاویر آن روزها مبهم است در ذهنم که خودم را به زحمت میان این جملات پیدا می کنم .. 

"

جمعه  چهاردهم آگوست. 2009

 

نمی گذارم کسی تا فردوگاه با من بیاید. پدر دلخور است. مادر را نمی فهمم. وحید بغضش را عالی فرو می دهد و مثل همیشه که ناراحت و غمگین است شوخی می کند. راننده تند می رود. گاهی صد و شصت کیلومتر. با اینکه پدر تا پایین آمد که حالیش کند که آهسته براند طرف هیچ به خردش نرفته ست لابد. از من می پرسد : نمی ترسی تند می روم؟. من هیچ نمی گویم. خیال می کند نشنیده ام. دوباره می پرسد. من باز هیچ نمی گویم. شاید خیال کند مریضم یا فارسی نمی دانم یا هرچه از این دست. چه مهم است؟

همیشه موقع رفتن، نماز صبح توی فرودگاه تنها چیزی است که آدمی را آرام می کند. حیف که نمی خواهم سه سال پیش را به یاد بیاورم ولی آن صبح هم صبحی بود شبیه این. نماز را که سلام می دهم دیگر چیزی نمی فهمم تا هواپیما توی نیس فرانسه به زمین می نشیند

به نیس که می رسم مشکلات آغاز می شوند. هتل ها پر است و من دو ساعت توی فرودگاه با آنها که یک کلمه انگلیسی نمی دانند فرانسه ور می روم تا حالیشان کنم که حالم خوب نیست. باید بروم یک جای خلوت. همهمه ی فرودگاه حالم را به هم می زند. هر لحظه لعنت می کنم تو را که مرا به این حال و راه کشاندی ...

پدر بزرگم که مردی دنیا دیده بود، میان تمام این بیغوله های پر زرق و برق دنیا اینجا را بیش از همه دوست داشت. دستش را می برد بالا، با انگشت اشاره آسمان را نشان می داد و می گفت  " نیس فرانسه دیدنی ست ..". من نه آن روز حرفش را باور کردم نه این روز. که واقعا هیچ جای این شهر برایم دیدنی نیست. دیدنی ترین منظره ی دنیا برای من، پدرم بود وقتی که از سر کار بر می گشت. گرچه سالهای سال آنقدر دیر می آمد که لاجرم به خواب می دیدمش اما ...

دست آخرهتلی پیدا می کنم. تاکسی زیادی گران است. تصمیم می گیرم با اتوبوس بروم. وضع اتوبوس افتضاح است. کسی خارجی بودن را نمی فهمد. انگار که توی میدان خراسان از کسی آدرس کوچه ای در سانفراسیسکو را پرسیده باشی. گیجم. ولی خوب است. دارم کفاره ی تمام هوشیاری های گذشته را پس می دهم ..  پیرمردی دست دختر جوانش را گرفته است و به من لبخند می زند. یعنی که می فهمم دردت را. و کمک می کند همین یک چمدانی را که نازنین مادر به زور بسته است جابجا کنیم. دخترش روی هر پیچ روی من می افتد و با پدرش دو تایی می خندند. به ناچار بلند می شوم می ایستم و پسر دیگری جایم را می گیرد. و باز دختر هر پیچ روی او می افتد. حالا سه تایی می خندند.

از راننده می پرسم کجا باید پیاده شوم. داد می زند. بلند. طوری که صدایش را نمی شنوم. بعد آهسته تر می گوید که دو شهر پیش باید پیاده می شدی. و من در می مانم که چه باید کرد .. پیاده می شوم و سراغ تاکسی را می گیرم. نیست. واقعا نیست. تاکسی توی این شهرکه دیگران به آن ویلالوبه می گویند معنی ندارد. شهری ست مبهم و به هم ریخته. غیر از پیرزن ها که توی ایوان ایستاده اند و برای غریبه ها دست تکان می دهند دیگران توی آب شنا می کنند.

مردی از آب بیرون می آید و سلام می کند. تونسی الاصل است. آدرس می پرسم. می گوید مرا می رساند با فلان مقدار پول. حوصله ی بحث ندارم. همانطور خیس روی صندلی مینشیند و پول را اول می گیرد. سر راه نگه می دارد و تمام پول را سیگار می گیرد و ودکا. سیگار را یکی پس از دیگری می گیراند و شیشه ی ودکا را پرت می کند روی صندلی کناری. با خنده می گوید که اول سیگار و بعد الکل …

هتل بسیارزیبایی است. شاید بهترین هتلی است که  تابحال رفته باشم. ایوانش به دریا می رسد. بوی قهوه سراسر اتاق را پر کرده ست.  به روی تخت می افتم. دو شب است که نخوابیده ام. چشمهایم که روی هم می رود یادم می آید که باید تلفن می زدم. سراسیمه بیرون می آیم. هیچ شماره ای یادم نیست. اینست که برای وحید ایمیل می فرستم. بغضی بی پایان می گیردم.

صبح با صدای منشی که با حیرت مرا می نگرد بیدار می شوم. " موسیو؟ ووزت آنفوم؟ ". و چند دقیقه طول می کشد که بفهمم کجای این دنیای زهرماری هستم. دیشب روی صندلی لابی هتل خوابم برده ست. و دراتاقم چهارطاق باز بوده ست تمام شب. نگران می شوند که طوریم شده باشد. می گویم " حالم خوب است. خیلی خوب". اتاق را پس می دهم. آدرس قطاری را می پرسم که مرا به روستایی در مرز فرانسه و اسپانیا می برد. چهارده ساعت فاصله است. اولین بار است به مقصدی می روم که نه کسی انتظار مرا دارد و نه من انتظار کسی را ...

ده دقیقه ی دیگر قطار راه می افتد. پشت بلیط شعری از پل الوار مینویسم، که:

زخمی بزن عمیق تر از انزوا اکنون ... "

  • ۹۴/۰۲/۲۸
  • ح.ب

نظرات  (۱۳)

این را قبلا نوشته بودید .
پاسخ:
بله. خاطرات گذشته را امروز مرور می کردم ..
ایول، قبل اومدن به پو انگار
تو پو که خودم 2 3 باری جولوتو گرفتم یهو مردم و نزنی :-)
خیلی شهر خوبی بود، بیا بریم دوباره :-)
پاسخ:
آفرین. دقیقا ... 

عجب...
این که وجودت برای کسی مهم نباشه خیلی درد داره حتی فقط فکرش.
چققققدر خوندنش برای من نفس گیر بود برادر حبذا... خیلی نفسگیر و سخت
چه پرماجرا...
می گویم: در همه چیز ناتمامی
یعنی چی "حبذا"؟
پاسخ:
هم از افعال مدح است و هم نهی. در معنای مدح یعنی چه خوشا .. و در نهی یعنی زنهار. مراقب باش.
و از قضای روزگار با ابتدای اسم و فامیل بنده یکی است ... 
  • واقعیت سوسک زده
  • شعر پل الوار را خیلی دوست داشتم ...
  • واقعیت سوسک زده
  • البته من رفتم سرچ کردم این شعر را و خب با این مواجه شدم که گویا سراینده اش اردشیر هادوی است و نمی دانم شاید این بیت را اقتباس کرده باشد   :

    ای عشق، ای امانت قدس خدا به من!

    زخمی بزن عمیق تر از انزوا به من

    حس می کنم حضور شگرف تو را هنوز

    خود را نشان بده پری کبریا به من

    در کوچه باغ های نفسگیر آسمان

    آموختی حقیقت پرواز را به من

    من صبح ها کنار زمین سبز می شوم

    رمزی بگو به رنگ نسیم صبا به من

    دستم به شاخه های فراتر نمی رسد

    سیبی بچین و هدیه کن ای آشنا به من

    از غیب دستی آمد و در کوچه ی شهود

    بخشید یک سبد گل و نور و صدا به من

    این روزها تمام صداها و رنگ ها

    آواز می دهند حضور تو را به من


    پاسخ:
    سلام. ممنون. این شعر را نمی دانستم. البته بسیاری با این مطلع شعری نوشته اند مثل : "زخمی زدی عمیق تر از انزوا به من/ بیهوده نیست منزوی ات ناتوان شده است ...". اصل شعر از پل الوار است. آن را در کتاب تیغ و ترمه و غزل دیده بودم شاید. درست خاطرم نیست. 
    مگه توی کشورهای دیگه فرهنگ چونه زنی سر کرایه تاکسی وجود داره؟ فکرمیکردم فقط مخصوص ایرانه
    یا شاید شما وظیفه خطیر اشاعه فرهنگ ایرانی در کشورهای دیگه رو به عهده گرفتید؟!    ;)

    به گمانم خیلی پیش تر در enkratic این را نوشته بودید. حتی حالا بعد از این همه وقت خواندنش پرتابم می کند به دوران enkratic خوانی و درد کشیدن و لذت بردن از این درد لعنتی.

  • اردشیر هادوی
  • سلام دوست عزیز
    بنده اردشیر هادوی هستم و شعر امانت قدس از سروده های بنده از دفتر شور شعر هست
    جهت دانلود آثار بنده می تونین به صفحه ی من در کتابناک مراجعه کنید
    ممنونم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی