هذا مقام المحزون المکروب ...
برای آدمی که بیش از هشت سال از کشورش دور باشد، برای کسی که در عرض سه سال در چهار کشور مختلف زندگی کرده باشد، برای کسی که فقط در یک سال شش بار خانه اش را در غربت عوض کرده باشد، برای چنین کسی وطن هرچقدر هم که شیرین باشد، معنای "زمین گیر" شدن است. معنای سکون است. احساس شصت ساله گی ست. کسی که جوانی ش در خاطره های دور و مبهم اتفاق افتاده ست.
می خواهم بروم جایی که مثل سکون و سکوت حالا نباشد. احساس کنم که مثلا دارم اتفاق می افتم. زنده ام. به قول فاکنر، بدی اینجا اینه که "همه چی ش، آبش، بادش، یادش، همه چی زیاد طول می کشه". می خواهم حرکت کنم. عبور کنم از کنار زندگی. مثل قطاری که از کنار قطار دیگری رد می شود.
"جهان چو آبگینه ی شکسته ای ست/ که سرو راست هم در او/ شکسته می نمایدت/ چنان نشسته کوه در کمین درّه های این غروب تنگ/ زمان بی کرانه را/ تو با شمار گام عمر ما مسنج/ به پای او دمی است این درنگ ِ درد و رنج/ به سان رود/ که در نشیب ِ دره سر به سنگ می زند/ رونده باش/ امید هیچ معجزه به مرده نیست/ زنده باش ... "
.
.
- ۹۴/۰۴/۰۱