من همگی درد شوم تا که به درمان برسم ...
آدم باید بگذراند این سال ها را، تا پوچ بودن صحنه ها را از نزدیک لمس کند ... باید دیده باشی آن دوره ای را که آدم های دور و برت همه ی دغدغه شان رتبه ی کنکور و روزنامه ای شدن و المپیاد بوده است. بعد وارد دانشگاه شوی ببینی همه ی صحبت ها راجع به فلان خانم است یا رفتن. خصوصا سال های آخر که سراسر صحبت از اپلای و نمره ی زبان و فلان دانشگاه است. یادم هست یکی از بچه ها که حالا دانشگاه ام آی تی ست، کسی را نشان کرده بود که ازدواج کند. رفت دبی ویزای آمریکا بگیرد، در همان دو هفته آن خانم با دیگری ازدواج کرد. همان صبح که این موضوع را فهمیده بود من کنارش بودم. نمی دانست چه کند. پدرش طلبه بود از قم. خودش هم مذهبی. گفتم که روزگار همین است و باید از آینده گذشته را دید. همین. بعدها در آمریکا با یک خانم غیرمذهبی و بی حجاب ازدواج کرد. خانمی هم که آن زمان می خواست طلاق گرفت و ناپدید شد. این صحنه ها را نمی شد آن زمان دید. فقط از آینده بود که می شد گذشته را رصد کرد.
بعدها صحبت اطرافیانم، دکتری بود و موفقیت های شغلی. و همچنین ازدواج و گاهی هم طلاق. سخت بود وقتی که می دیدم آن ها که تمام مدّت دانشگاه کلاس هایشان را نمی آمدند که با هم باشند، حالا که با هم هستند و کاری ندارند طلاق می گیرند. یکی در گوگل کار می کند حالا و آن یکی در مایکروسافت. روزها کار می کنند و شب ها مست می کنند. که بگذرد. که این لعنتی بگذرد. من پای صحبت بسیاری شان نشسته ام. خوب می فهمم که آنها نمی دانند با چه دارند دست و پنجه نرم می کنند. زندگی را خوب نمی شناسند. چیزی که من اسمش را گذاشته ام "قوانین دینامیک دنیا" .. که یکی از مهمترین هایش اینست که "خواستن" گنجایش "زجر کشیدن" آدمی را بیشتر می کند. آدم های موفق، همیشه درون شان تنها ست. خوشحال نیستند چون از خودشان انتظار بیشتری دارند. به قول هدایت، خوشا آن ها که عقل شان پاره سنگ می برد ...
جلوتر که رفتم، صحبت اطرافیان به بچه دار شدن می رسید و سختی هایش. عکس های پروفایلشان از عکس های خوش آب و رنگ دونفره تغییر می کرد و به عکس های بچه هایشان می رسید. دیگر برای خودشان نبودند آنقدر. دغدغه هایشان بی آنکه لمس کنند به نسل بعد رسیده بود. چارچوب های زندگی یک رده مرگ را به آن ها تحمیل می کرد. بی آنکه لمس کنند. نسل بعدی یعنی زندگی تو دارد تمام می شود. به همین راحتی. چروک های روی پیشانی و اطراف چشم هایشان، به روشنی نشان می داد که این مرگ است که دارد چهارنعل می تازد، نه آن ها ...
بعد صحبت خرید خانه و ملک و باغ و ویلا به میان می آید. یک مدّت هم اینها می شود قوت غالب صحبت اطرافیان. که سرمایه هایشان را استفاده کنند. تمام صحبت ها اینست که آخر هفته را کجا باشند. یا اینکه در باغچه شان چه کاشته اند و چه. این میان مرگ عزیزان هم هست. میبینی گاهی یکی شان به ناگاه سیاه به تن می کند، که پدرش، مادرش از دنیا رفته. چند هفته ای یا چند ماهی می بینی گیج می زند، ولی دوباره برمیگردد به همان صحبت های سابق. می افتد دنبال همین روال های لعنتی. که بچه هایش مدرسه کجا بروند و بعد دانشگاه چه کنند و شغل شان چه می شود و زمین و زمان و الخ ...
.
.
من همیشه با چارچوب های این چنینی در جنگ بودم. با روال ها. با زندگی. مثلا یادم هست همان روزهای اولی که ایران آمدم، رفتم شاه عبدالعظیم و سراغ قبر گرفتم. ششصد میلیونی می شد. نداشتم. ولی فکرم این بود که خرج دفن و کفنم به گردن دیگران نیفتد. خودم تا زنده هستم کاری برای مردنم کنم. من با گستاخی با چارچوب های زندگی روبرو می شدم و اغلب شکست می خوردم. که به قول مرحوم پهلوانی، طبیعت انسان گستاخی است. راست می گفت. من همواره جنگیده ام با اینکه زخم های روح فرسا خورده ام. حالا هم دارم دوران نقاهت آخرین مبارزه ام را می گذرانم. بهتر که شوم، جنگی را از نو آغاز خواهم کرد ...
.
.
- ۹۴/۰۶/۱۰
در دل کفر آمدهام تا که به ایمان برسم...