که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید ...
مدیر دبیرستان ما، مرحوم آقای حجّاریان بود. برادر سعید حجاریان. گذشته ی ما با هم، در همان سه سال، سرشار از خاطرات عجیب است. مثلا آن صبح که برادرش ترور شد، با او سوار ماشین شدم و سر صحنه رفتیم. بعد هم رفتیم بیمارستان سینا. تک تک سکانس های آن ماجرا را خوب به خاطر دارم. یادم هست فرمان توی دستش لیز می خورد و چندبار نزدیک بود منحرف شود. مدیر مدرسه ی ما آدم سالمی بود، و منصف. ما را می نگریست و می گفت، "من وقتی شما را می بینم یاد جوانی سعید می افتم". آن زمان این بالاترین تعریف ممکن بود. مدرسه ی ما شدیدا چپی بود و محل آمد و شد مشارکتی ها. برای من که آن زمان طرفدار آقای خاتمی بودم، آنجا اولین نقطه ی آشنایی با دوّم خردادی ها بود. مثلا یادم هست، آقای خانیکی که آن زمان مشاور رئیس جمهور بود، با حرارت فریاد می کشید که "دکتر خاتمی این سد را شکست ... ". من میان سخنرانی اش به آقای حجاریان نامه دادم که ایشان دکتر نیست. این وهن جامعه ی علمی است. بعد ایشان سوال مرا بلند برای همه خواند و جواب داد "کسی که چند پروژه ی دکترا را سرپرستی کرده باشد، کمتر از دکتر نیست قطعا .." و همه ی مدرسه کف و سوت شد. بچه ها بی آنکه بدانند بعدها همین سوت و جیغ، کردان و رحیمی ها را هم مثل خاتمی دکتر می کند، بر طبل شادی می کوبیدند. مشارکتی ها را آن زمان من خوب شناختم. فهمیدم نقطه ای که آن ها را گرد هم آورده بیش از "احقاق حقوق مردم"، انتقام گیری شخصی شان از سیستم است. گنجی آن سال ها قهرمان بود. ابراهیم نبوی هم. روزنامه ی سلام و جامعه و طوس و ایران، حرف اول را می زدند. کیهان گوشه ی رینگ افتاده بود و کتک می خورد. آن زمان هنوز مقابله به مثل را بلد نبود. هاشمی نماد انقلاب بود، مخالفینش روشنفکر و آزادی خواه. روزنامه ی صبح امروز که مدیر مسئولش آقای حجاریان بود، وقتی هاشمی در مجلس ششم از مشارکتی ها شکست خورده بود با خوشحالی تیتر درشت زده بود "گردش روی مدار سی درجه". جو آنقدر سنگین بود که کسی سوال نمی کرد "نفر آخر کیه"، و می پرسیدند "هاشمی کیه!؟ ". هاشمی هم برای انتقام از مشارکتی ها، سال 84 به میدان آمد که نماینده ی مشارکتی ها را که دکتر معین بود شکست دهد. آن زمان فیلم انتخاباتی هاشمی را با من اشک می نگریستم. احمدی نژادی در کار نبود. رقابت معین و هاشمی بود. هیچ کس تصور نمی کرد معین پنجم شود. فاتحه ی مشارکت آن روز خوانده شد. من سرخوش بودم ...
ناظم مدرسه امّا، اصلا چپی نبود. این هنر آقای حجاریان بود که می دانست چپی ها نمی توانند باهم کار کنند و باید یک موجود بی شخصیت را سرکار گذاشت. ناظم مدرسه همه چی طلب بود. خودش می گفت معتدل است. من هم آن زمان، از شما چه پنهان، فکر میکردم حداقل این سالم تر از بقیه ست. آن زمان که همه دنبال میکروفون می گشتند که عرض اندام کنند، او با همه موافقت می کرد و همه را به آرامش دعوت می کرد. اوایل خیلی ما را دوست داشت در آن جو سنگین مدرسه. ما هم او را. ولی بعدا برایم روشن شد که سالم نیست. با یکی از بچه ها رابطه ی عجیبی داشت که هرگز نفهمیدم چرا. به او سوالات امتحانات را می داد. من به این قضیه مطمئن بودم ولی نمی توانستم ثابت کنم. او شاگرد اول بلامنازع بود. همه چیز را صد می زد. به طرز کاملا مشکوک و بهت آوری. یکبار بعد از امتحان، یکی از معلم ها او را پای تخته آورد که توضیح دهد مسئله ای را. نمی توانست. هیچ ایده ای راجع به مسئله نداشت. برای من روشن بود که کار ناظم همه چی طلب مدرسه است. ولی بقیه خیال می کردند که نفر اول کنکور می شود. ما می دانستیم که به زودی حقیقت روشن می شود. چندبار به آقای حجاریان تذکر دادم این قضیه را. ولی او از سلامت مجموعه خبر می داد. شاگرد اول مدرسه، قدرت و نفوذ عجیبی داشت. بچه ها از او می ترسیدند. من پیوسته در حال نزاع بودم با او. به دید دیگران موجودی سرکش بودم. سال پیش دانشگاهی، قرار شد برای کلاس مدیر انتخاب شود. او کاندیدا شد، من هم برای خالی نبودن عریضه کاندیدا شدم. رای مخفی بود. با اختلاف بردم انتخابات را. ولی بعد او اعتراض کرد که رای گیری علنی باشد. آقای حجاریان قبول کرد. به شوخی گفت شعارت چیست برای انتخابات، او گفت "اصلاحات". همه دست زدند. مدیر یکی یکی از بچه ها رایشان را پرسید و بچه ها از ترس به او رای دادند. هنوز نصف کلاس نرسیده بود نظرخواهی که انتخابات را برده بود. من معترض بودم امّا سکوت تنها چاره بود و زمان گره گشای. کنکور که نزدیک می شد، من مطمئن بودم که روز حادثه نزدیک است. شاگرد اول مدرسه، کنکور قبول نشد. در کلاسی که شش نفر دو رقمی شدند و مابقی سه رقمی، او اصلا مجاز به انتخاب رشته نشد. ناظم لاپوشانی می کرد که حالش به هم خورده و همه باید با او مهربان باشند. ولی آقای حجاریان می گفت : " ایشان هم آبروی مدرسه را برده هم آبروی مرا ...". فساد سیستم رسوا شده بود.
من از آن روز، وقتی صحبت از انتخاب بین "چپی ها" و "معتدل" ها می شود، یاد مدیر و ناظم مدرسه می افتم ....
- ۹۴/۰۶/۱۵