نمی دانم، ببین گر خون من او را به کار آید، دریغی نیست ..
تهران سردی شده است، می دانی؟ مثل همیشه ی شهرهایی که مدتّی در آن بودم. باران که می بارد مردم به هراس می افتند. حتی به جان هم. به جای سه ساعت در ترافیک ماندن، سعی می کنم با مترو خودم را به مقصدی که مثل همیشه می دانم موقت است برسانم. در راه فکر می کنم که چرا به دیگران راست ش را نمی گویم، که من آدم ماندن نیستم. خودم این را بیش از همه می دانم. که همیشه باید بروم، تا بمانم. در مترو، سوره ی توبه را می خوانم. انتخاب سختی است ولی با حال این روزهایم می خواند. بسم الله ش را در دلم می گویم. تک تک آیات را لمس می کنم. مثل تب در بدنم. متروی تهران، از متروی لندن زیباتر است. مردمانش امّا، انگار حوصله ی خودشان را هم ندارند. سرآستین های سیاه و پیراهن های خسته و بیمار. لابد ازشان بپرسی که چرا به خود نمی رسند، می گویند هزار درد است و بی پولی و ازین حرف هایی که بیش از ظاهر آن ها مریض است. ترجیح می دهند دیگران را آزار دهند تا نیم دقیقه به خودشان نگاهی بیندازند. خوش پوش ترین آدم هایی که در زندگی دیده ام لندنی ها بودند. خط کشی شده و تمیز. به ظاهرشان آنقدر می رسیدند که کسی سرک به باطن شان نکشد. آیات سوره ی توبه رسیده است به آنجا که یرضونکم بافواههم و تابی قلوبهم. در رویاهایم تهران بیابانی وسیع و خشک بود که باید با علاقه در آن می دویدم. تنها عرق می ریختم ولی عاشقانه می دویدم. همیشه وقتی در غربت سخت می گذشت، می گفتم به تهران می رسم و عاشقانه عرق می ریزم. نمی دانستم در فضای دود و عرق و ترافیک، حبس می شوم. حالا می فهمم که حبس از قتل سخت تر است. مجروح و جانباز شدن از شهادت سخت تر. احساس کسی را دارم که خانه اش آتش گرفته، آتشی جانسوز. و او را سخت به تخت اتاقش بسته اند. ناخودآگاه یاد آن شعر فیلم سعادت آباد می افتم که "نفس کشیدن سخته/ تو رو ندیدن سخته/ تو این قمار عاشقی/ به تو رسیدن سخته ..."
- ۹۴/۰۸/۱۹