حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

چون پیر ِ پس از قبیله مانده ...

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۱۰ ب.ظ

دبستان ما یک مدرسه ی نظامی بود. از جنس فلک و ترکه ی مکتب خانه های گذشته. ناظم مدرسه با چوب یک و نیم متری که نوارهای زرد و مشکی به آن بسته بود بچه ها را می زد. به پشت و بازوهاشان. بعضی اوقات هم بی رحمانه به زانوهایشان می زد. با شدّت. و حتی گاهی به سرشان. دلش سنگ بود. مروّت نداشت. گاهی مثل دیوانه ها چوب را در حیاط مدرسه می چرخاند و تو گویی رجز می خواند. گاهی هم بچه ها را به دفترش صدا می زد و آن پشت جایی به جان شان می افتاد. و گاهی که از بد ِ حادثه گذرت به دفترش می افتاد، می دیدی که یک نفر روی زمین مثل ماری آن پشت به خود می پیچد. روش همه ی معلّم ها همین بود. معلّم دینی هم اخلاق می گفت و هم به قصد کُشت می زد. حتّی برای یک پچ پچ ساده در کلاس. دست بچه های بی گناه را می گرفت و از پشت چندبار می پیچاند و وقتی به گریه می افتادند با لگد می زد. وحشی بود. چشم هایش سبز بود و خونریز. جنون داشت. وقتی می زد هم می خندید و هم لب هایش می لرزید. جوانی بیست و چند ساله بود. شنیدم جوانمرگ شده است. وقت اذان همه را به صف می کردند و به زور به نماز می بردند. و به زعم خودشان در ضمیر ما دارند مناجات را جا می اندازند. چه نمازهای بی وضویی که آن سال ها مثلا خواندم. حتّی یادم هست که چندباری با اینکه وضو نداشتم به اصرار مرا پیش نماز گذاشتند. خنده ای بود، تلخ. من هنوز گاهی کسی که از معنویّت حرف می زند، یاد آن نمازهای مضحک ِ بی وضو می افتم که چندصد نفر دیگر به من اقتدا کردند. وقت نهار باید از خانه غذا می بردی. و نهارخوری دقیقا مثل نهارخوری سربازخانه بود. تاریک و طولانی. بوی آهن و حلبی می داد. بیست دقیقه ای بیشتر وقت نبود و بعد باید به ضرب ناظم به اتاق استراحت می رفتیم و به زور می خوابیدیم. در تمام پنج سال دبستان در آن مدرسه یادم می آید فقط یکبار چشمانم به خواب رفت. بقیّه ی اوقات چشمانم را می بستم و نیم ساعت تمام بی حرکت زجر می کشیدم. و بعد از آن به کلاس که می رفتیم، زنگ های عصر را در خلسه ای چرت می زدم. همه چیز نامتناسب بود. شیشه های کلاس را از ترس ترکش های موشک چسب زده بودند که به داخل نپاشد. و پشت آن را مثل زندان های سخت، با نرده های آهنی بسته بودند. تا نفس هایمان به شماره بیفتد. باید مطیع و رام بودی تا سیستم مدرسه تو را شاگرد ممتاز بشناسد. در تمام آن پنج سال من هیچ گاه یادم نمی آید که به لحاظ علمی و عملی انگشت نما بوده باشم. و گاهی که بی دلیل حال مدرسه و ناظم خوب بود، برای تشویق به ما برای مدّت کوتاهی توپ می دادند که بازی کنیم. ما اکثر روزها با تکه سنگی در حیاط بازی می کردیم. و چه بسیار پیش می آمد که این سنگ های نخراشیده به سر و صورت بچه های معصوم می نشست. همه چیز در یک نظم جنون آمیز جریان داشت. و مدیر از پشت عینک ته استکانیِ دسته سیاهی که آن روزها داشت، چنان با جدیّت و ابّهت به بچّه ها می نگریست که انگار در تمام کائنات خدا نشاطی نیست ... 

.

القصّه این روزها که به خانه می آیم، مسیرم از مدرسه ی سابق می گذرد. همان دیوارهای آجری چرک و تاریک و گرفته، همان نرده های جنون آمیز پشت پنجره ها، همان حیاط یاس آور بی قواره، و هنوز همان میله های نوک تیز روی دیوارهای مدرسه هست. آدم ها رفته اند، ولی آثار خشونت شان هنوز هست. من هر روز که از پیش این پنجره ها می گذرم، خودم را هنوز پشت آن میله ها می بینم. و شاید سخت تر از آن روزها .. 

.

.

  • ۹۶/۱۱/۱۶
  • ح.ب

نظرات  (۲۲)

  • واقعیت سوسک زده
  • :/
    الیور توئیست ...
    اگر چه مدرسه ی شاهد ما هم دست کمی از روزگار کزت نداشت ...
    چه وحشتناااک واقعا ... 
    و تجربه زندگی در خوابگاه های دانش آموزی بسیار تلخ‌تر و غم انگیز تر است...
  • مجید آل آقا
  • با این‌که چند سال پیاپی مدیر نمونه منطقه و شهر و استان شد اما خیر ندید یعنی عاقبت بخیر نشد. نمی‌دانم شاید آه پسرک نازک نارنجی بود که تا شلنگ را دید خودش را خیس کرد لکنت زبان گرفت و تا همین چند سال پیش که کوچه بالایی ما زندگی می‌کردند هنوز عقده زبانش باز نشده بود. شاید هم آه مادران بود که هربار اسمش می‌آمد می‌گفتند «الهی که خیر نبینه». شاید هم... هرچه بود خیر ندید. به نظر ما به جزای سختی محکوم نشد ولی به نظر خودش کارمند دفتری بایگانی منطقه برای مدیر نمونه افت زیادی بود. آن قد رشید عجیب خمیده شده بود. به هر آشنایی می‌رسید بیش‌تر سرش پایین می‌آمد. هر روز شرمند‌تر از دیروز به نظر می‌رسید. واقعا عجیب بود ولی آخر دلیل این حجم شرمندگی را نفهمیدم. انقدر برای‌ش سنگین بود که به سال نکشید . جوان جوان پیر شد. سکته کرد و فاتحه...

    نه این مدیر نمونه نه معلم قرآن چشم سبزی که بچه‌ها را مجبور می‌کرد به سیلی بزنند نه معلم که تخصصش نواختن لگد وسط پیشانی بود نه آن یکی که انواع فنون کشتی‌کچ را برروی بچه‌‌های تخس کلاس به ما یاد داد هیچ‌کدام خیر ندیدند. یکی دیابت گرفت و پایش را قطع کردند ولی دوام نیاورد. یکی معتاد! شد یا شاید هم بود و بعدها لو رفت و اخراج و طلاق و دربه‌دری و... و آن مربی کشتی‌کچ‌، او را همین چند وقت پیش در هیأت دیدم می‌گفت «سه بار ازدواج کردم انگار که طلسمم کردن همه شاگردام خوشبخت شدن ولی من هنوز مجردم»
    پاسخ:
    عجب! اینها را نمی دانستم ...

    چه جالب احوالات کدوم مدرسه اس؟
    پاسخ:
    توحید
    سلام.این مدرسه اسم و رسم مذهبی داشت؟
    پاسخ:
    سلام. نه چنان. ولی نمونه مردمی بود
    نفرین چه کسی دامان ما را هم گرفت، میگیرد و خواهد گرفت؟ما کدام دیگری را شکستیم، زیر گرفتیم و بر تن درد آلودش تاخیتم و  عاقبت به درد کردیم و دنیا را پر از کرم و کثافت کردیم؟
    و حوض های کاشی بی آنکه خود بخواهند انبارهای مخفی باروتند...
    سلام. 
    این که نوشته بودید شیشه ها رو چشب می زدند به دلیل ترکش ها و ... مگه اون زما که شما ابتدایی بودید جنگ تمام نشده بود؟! 
    پاسخ:
    سلام. تازه تمام شده بود ولی آثارش بود. کما اینکه هنوز هم هست ...
  • مجید آل آقا
  • البتهه این‌هایی که بالا عرض کردم مرربوط به مدرسه خودم بود
    خط به خط حس خفه گی القا کرد.. خط آخر بیشتر..
    چه خوب مینویسی دکتر 
    و ای کاش من هم میشد قصه غصه هایم را اینچنین روایت می کردم .
    جادوی کلمات خواننده را نیز به همان لحظات میبرد به داخل کریدور همان مدرسه حتی بهتر از یک نقاشی و چه بسا بهتر از یک فیلم .
    مدارس دخترانه این قدر خشن نبود... یکی از تنبیهات رایجی که یادمه، گذاشتن خودکار لای انگشتان بود...
    خدا رو شکر از همچین دبستانی به استنفورد رسیدین.
    این نوشته بیشتر از هر توصیف دیگه ای که تو این وبلاگ خوندم زنده و ملموس بود ...رمزش چیه ؟ :)
    پاسخ:
    رزونانس ذهنی ..
    بسم الله

    قطعا کودکى و داستانهایش اثرات خودش را دارد
    اصلا چرا کودکى؟ نوزادى و ...

    ولى شاید درد امروز جامعه ما دورى از تعمق در معناگرایى است

    معلم مهربان دبستانى که مشق محبت میکند هم میشود تلخ بمیرد
    کودک گرماى محبت سیراب شده هم میتواند از پس دو سه حادثه چنان شکننده شود که سالها همه بیایند و بى انکه بفهمند بزنند و بروند

    شهرت و مکنت و ثروت را میشود گاهى تنقیص کرد و بعد بدون اینکه بفهمى چطور همه را خودت یکهو داشته باشى و خوب هم به آن راضى باشى

    این نیمه شب جمعه هم باید معنایى داشته باشد
    از جنس مهجوریت معانى و فرازهایى که خیلى اوقات سرخوشانه فقط دست مایه خنده و گریه هاى من دراوردى مان هستند فارغ از اینکه قلبى در دنیا هست که داغدار بازیهاى روز و شب ماست....
    من بودم از این مدرسه فرار میکردم.. برای چی ظلم پذیری؟! وقتی نمیتونی شرایط رو تغییر بدی، باید فرار کنی حداقل خودت رو نجات بدی.. 
    سلام  دکتر 
    تحلیل شما راجع به نامه اخیر آقا محمود چیه 
    چه اتفاقی داره میافته 
    پاسخ:
    سلام. من نمیخوانم اراجیف ش را. من طلب رئاسه فهلک ... 
    چقدر عجیب ...
    نمیدانستم آن سالها مدارس به این وحشتناکی وجود داشته. اتفاقا دبستانی که من میرفتم بسیار خوب بود. نمونه مردمی بود مثل مدرسه ی شما ... اما انقدر صحنه های لبخند معلم هایم خوب یادم مانده که دوست دارم دوباره ببینمشان و بر دستانشان بوسه بزنم ...
    آقا شنیدم که اولین قطعه از خاک وطن که به اجنبی فروخته شد, چابهار است که به هندی ها واگذار شد. گفتم یادی از شما بکنم و مناطق آزاد و بلوف همیشگی حب وطن.

    تا سیه روز شود هرکه در او غش باشد.
    پاسخ:
    الحمدالله الذی جعل اعدائنا من الحمقاء ...
    سلام. چرا نمینویسید جناب حبذا؟ ذلمان تنگ شده برای نوشته ای عارفانه عاشق شما...
    پاسخ:
    با این تعاریف اصرار دارین از نوشتن بیزار شوم؟ 
    نه بنویسید چرا بیزار ؟ این همه ادم مشتاق! زکات علم نوشتن است ....
  • گرافیست ارشد
  • به به
    بسیار عالی
    این خاطرات کیست ؟؟
    پاسخ:
    شخص نگارنده ..
  • گرافیست ارشد
  • به به
    سپاس 🌹

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی