حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

" بسا شگفت که ظرفیت بهارم بود

   منی که زیسته بودم مدام در پاییز ... "

.

.

بالطبع حسین منزوی!

.

پ.ن: طلیعه هایی دارد سر می زند از اوضاع ... 

  • ح.ب

ارسطو برای اوّلین بار معمّای "حال" را مطرح کرد. چیزی که خودش نتوانست آن را پاسخ دهد. می گفت اگر "حال" مرز بین گذشته و آینده تعریف شود،‌ گذشته در حقیقت گذشته است و دیگر وجود خارجی ندارد. آینده هم هنوز نیامده و وجود خارجی ندارد. پس حال در حقیقت مرز میان دو موضوعی است که وجود خارجی ندارد؟! ارسطو نتوانسته بود موضوعِ حرکت را فهم کند. بعدها زنون تعبیری از زمان داده بود که ذهن ما از سکوناتِ متعاقب مفهوم حرکت را انتزاع می کند. او مشاهده های حس را تصاویر ثابتی دانسته بود که متعاقب بودن آن ها به انسان مفهوم زمان را تلقین می کند. در حقیقت آنها که شناخت را مبتنی بر حس می دانند، هیج توضیحی برای مفهوم زمان جز همین سکونات متعاقب ندارند. بعدها ملاصدرا از همه ی اینها بهتر مفهوم زمان و شناخت را توضیح می دهد. با آن نظریه ی حرکت جوهری که اساس آن را از یک آیه ی قرآن استنباط می کند لابد. "و ان من شی الا عندنا خزائنه. و ما ننزله الا بقدر معلوم". او پروسه ی شناخت را نه در پراتیک عالم حس که در عوالم بالای مجرد از احساس می داند. یعنی ارتباط ما با موجودات این عالم، از طریق عوالم مجرد روحی ست تا درک احساس پنج گانه. و در آن عوالم مجرد اصلا زمانی نیست ..

من این روزها،‌ گاهی هر صبح که می آیم، پیش خود این جمله ی زنون را زمزمه می کنم که "ذهن ما از سکوناتِ متعاقب مفهوم زمان را انتزاع می کند ... ".

.

.

پ.ن: به قول منزوی "خورشید شدی/ سر زدی از خویش/ که من باز/ روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گُم ... " 

  • ح.ب

این عقدِ آریایی اینقدر بی مایه، مضحک و در عین حال غم انگیز است که در می ماند آدمی که چه باید گفت. توهین و تحقیرِ محض است. "به نامِ نامیِ یزدان! تو را برگزیده ام از میان این همه خوبان!" انگار طرف مسئله ی بهینه سازی حل می کرده است. "همه" را آورده است تا وزن بهم نریزد،‌ ولی درون مایه ی تمام شعارهای فمینیستی را به هم ریخته. شاید هم همینقدر "خوبان" را از میان اشعار حافظ و سعدی فهم کرده اند. همین ها که این روزها در خیابان های تهران، بازمانده ی تعفّنِ بی فکری هستند، که آن شورشِ نجسِ زن، زندگی، آزادی را شعار می دادند. منادیان برهنگی ذهنی و جسمی ... 

پ.ن: "منتظر واقعی از شلوغی های آخر الزمان کلافه نمی شود". و لو اعجبک کثره الخبیث .. 

  • ح.ب

" دوستان را در دل رنج ها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن، الّا به دیدار دوست که لقاء الخلیل شفاء العلیل ... " 

فیه ما فیه ... مولانا .. 

  • ح.ب

درست است که انّ فی ایام دهرکم نفحات، لکن به قول صائب: "شاخی که خشک گشت کجا رقص می کند؟ ... "

.

.

  • ح.ب

" شاعری خون قِی کرد

  تاجری دید و خیال مِی کرد

  گربه ای دورِ لبش را لیسید 

  عابری راه خودش را طی کرد ... "

.

.

 

  • ح.ب

روزهای نوروز به تندی کهنه می شد. در بادی که می وزید از دوردست های ازل. این میان، داشتم اخبار و بعضی ضایعات الکترونیک روزمره را مرور می کردم، دیدم برنامه ای سرخوش ساخته اند برای جشن تحویل سال. مجری با دندان های سفید یخچالی برّاق و موهای هایلایت و پیراهن کوبیسم ایستاده است و با آهنگ شش و هشتی بشکن می زند و میرقصد. یک سالن هم کف می زنند و خوشحال. شعر آهنگ چه بود؟ این. "بعد از اون بی تو نشستن ها یه روزی/ اومدی امّا دیدم دست تو سرده/ گفتی اون روزها دیگه بر نمیگرده ..."

.

.

انگار آن شعر برای این زمان بود که "عشق سرِ کوچه به آهنگِ زباله رقصید ... "

  • ح.ب

"درختم من آواره در بادها

 شکوفایی ام رفته از یادها ... "

.

.

پ.ن: افسوس که بی فایده فرسوده شدیم. همین. 

  • ح.ب

مسعود دیانی هم به رحمت خدا رفت. تنها قلمی که این روزها دوست داشتمش. تمام نوشته های این ده ماه گذشته شکوه و عظمتی بی نظیر داشت. ابدیت روحانی احساس بود و استیصال جسمانی انسان. و دردی که هم آغوش با ما بوده و هست و خواهد بود. دردی که به استخوان هم برسد رها نمیکند و روح را می آزارد. یا ایهالانسان. انتم الفقراء الی الله ...

.

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را ...

همین. 

  • ح.ب

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر از آتش هم دیده پرُآب اولی ...

.

.

نوشته ی ادبی تنها یک تکنیک نیست. یا جمع آوری سوانح و به نظم کشیدن آنها در یک ساختار هماهنگ. آنچه یک نوشته را ادبی می کند آن جوشش و خروشی ست که از درون انسان بر می خیزد. آن زلالی مقدّسی ست که گویی از عوالم بالاتر بر روح و جان نویسنده می نشیند. مثل وحی می ماند گاهی. آن حالی ست که وقتی می بینی پیرمردی کنار خیابان به تنهایی ایستاده ست و با دندان عاریه ساندویچی را در ساده ترین تنهایی ِ ممکن به دست گرفته است. و نگاهش خیره روی زمین است. بارها سر صحنه های اینچنینی حالی بر من حادث شده است که قابل وصف نیست. یا دخترکی که مادرش بیماری زمینه ای دارد و نمی تواند چون دیگران حضوری سر کلاس بیاید. و آن عصری که در سکوتِ نسبیِ کرونا، با یک جعبه ی شیرینی برای اولّین بار به کلاس آمده و از دور با بچه ها خوش و بش می کند. و دیگرانی که غرق هستند در کودکی شان و عظمت این صحنه را متوجه نیستند و تحویلش نمی گیرند. آن بغض را می شود سال ها گریست. نوشته ی ادبی، نوشته های مسعود دیانی ست در این هفت ماه گذشته. که به قول خودش اواخر ماه مبارک و شب عید فطر، دل درد گرفته است و به خیال خودش به دکتر رفته که با بروفن و ماستی برگردد، با توده ی سرطانی بدخیمی که متاستاز کرده مواجه شده. و در این هفت ماه گذشته درگیری لحظه ای با آن داشته است. نوشته ی ادبی آن لحظه هایی است که دکتر جواب پاتولوژی را آهسته آهسته برایش میخواند و تحلیل می رود. یا آن شب هاییست که با همسرش دور از چشم دخترهایشان،‌ با هم معصومانه می گریند. بر از دست رفتن زندگی. نوشته ی ادبی آن صحنه ای است که شهریار از سر به خاک سپاری مادرش برمیگردد و خانه را خالی از او می بیند. "هر کنج خانه صحنه ای از داستانِ اوست". وقتی ست که احساس می کند "دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید". یا آن صحنه ی عجیبی که می سازد که "هرجا شده هویج هم امروز می خرد، بیچاره پیر زن همه برف است کوچه ها ... ". شهریار شعر خودش را در قیاس با شاعران و مدعیان هم عصرش مثل معجزه ی موسی در مقابل شعبده ی ساحران می داند! و همه ی رمز این تفاوت و درخشندگی را در همین الهامِ دلِ سوخته توصیف می کند. آن سپیدی و روشنی الهام را ید بیضاء شعر خود می داند در مقابل سحر شعر دیگران. "از خود نَبَرم نام که آن شاعر ساحر/ دانَد سخنِ دل یدِ بیضای که باشد ... " مولانا و حافظ هم همین هستند. شک ندارم که حافظ با اشک نوشته است که "شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو/ ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست .. "

اینکه کمتر اینجا می نویسم، معنایش از دست رفتن آن حال های جوانی ست. همین. "چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون آی"

  • ح.ب