حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است


شش هفت سال وقتی تنها در غربت زندگی کرده باشی، خاصیت های برگشت ناپذیری پیدا می کنی. مثلا اینکه حضور دیگران در پیش تو، تنها بخش کمی از تنهایی آدم را پر می کند!. ممکن ست در حضورشان، بروی سراغ فضای مجازی، چک کردن ایمیل، خواندن مقاله، اخبار و الخ .. یا شاید در حضورشان غرق شوی در کتابی که دم ِ دستت حالا هست  .. اینست که عملا احساس می کنند به اندازه ی کافی به تو نزدیک نیستند .. 

.

.

پشت این ویرانه های ذهن شهری هست؟ نیست ..

زهر این دلمردگی را پادزهری هست؟، نیست ..

.


  • ح.ب

بیش از هفتاد و دو ساعت ست که از محوطه ی اتاقم بیرون نیامده ام. کسی را هم ندیده ام. ذهنم خالی ست از دنیای بیرون. گرچه آتش هاست که زیر خاکستر این روزها زبانه می کشد انگار. من اما ترجیح می دهم در هیجان بازی رئال بارسا، در به دست آوردن فرمولی برای زنجیره های مارکوف، در کتابی تاریخی راجع به صدر اسلام، در یک دنیای مجازی غرق شوم ..از پشت ِ آفتاب ِ ملایم ِ اسفند، چشمم را هم بگذارم و بگذارم صورتم به خورشید عادت کند ..

تنهایی نعمتی ست که اگر کسی قدرش را نداند، خداوند با حکمت ش از آدم آن را سلب می کند ...

.

.


  • ح.ب

آرامش محصول راستی و صداقت ست. تردید و اضطراب و ترس، نتیجه ی طبیعی دروغ و بی صداقتی ست. اینست که در میان فتنه هایی که این روزها رخ می دهد، به طرز عجیبی آرامم ..

.

.

پ.ن:

کلاس دوم راهنمایی، معلمی داشتم به نام آقای شریفی. که آدم ِ شریفی بود واقعا. و بین ما رابطه ی قلبی و مودتی بود. یک روز سر کلاس، به خاطر موردی که یادم نیست چه بود، ناراحت شدم ازو .. اعتراض کردم. او برخورد تندی کرد. انتظار نداشتم. در ِ کلاس را محکم به هم زدم و بیرون آمدم. طوری که چارچوب ِ در می لرزید .. ولی شرافت و معرفت به خرج داد. توبیخم نکرد. فقط یک جمله گفت که : " با این وضعیت به هیچ جا نمی رسی .... "

بعد از کنکور، اتفاقی جایی دیدمش. از وضع تحصیلی و فکری ام گفتم برایش. با غرور و تبختر. بعد این خاطره را یاد آوری کردم که، یادتان هست گفته بودی به هیچ جا نمی رسی !!؟.. بعد او رو کرد به من و گفت : " دیدی راست گفته بودم! .. "

.

.

القصه. خدایا به من حکمت و صبر عطا کن. حکمت بیاموز تا موضوعات را درست بفهمم .. و صبر عطا کن که جلوی نفسم را بگیرم و بر اساس حکمت تصمیم بگیرم ..


  • ح.ب

بهترین شنبه ی در غربت را داشتم. اگر آن ساعت های آخرینش را کنار بگذاریم. نوری ست در دل انسان های مومن، که خدا مهر آن ها را در دل دیگران قرار می دهد .. "وَ أَلَّف بَینَ قُلُوبهِمْ ... "

.

.

الحمدلله.

.

  • ح.ب

نوجوانی ام به بازی گذشت. در آرزوی گشت و گذار. آن سال ها میان کتاب و درس و مدرسه، همیشه ته ذهنم دنبال نقطه ای برای فرار می گشتم. فرار به سمت تفریح. و تفریح یک محدوده ی وسیع و تمام نشدنی بود. از توپ دو لایه ی پلاستیکی و مهمانی رفتن و آتاری گرفته تا سرگرمی های ساده. یا حتی دویدن ِ محض. هرچه که غیر از درس بود. به امید زنگ های تفریح مدرسه می رفتم. در آن بیست دقیقه زنگ تفریح ِ میان ِ دو ساعتِ اول زندگی می کردم. اگر توپ را از ما می گرفتند، با سنگ بازی می کردیم. سنگ را می گرفتند، می دویدیم. دنیا نمی توانست جلویمان را بگیرد. خانه که می رسیدم، به امید بازی با محمد و وحید مشق ها را می نوشتم. همه چیز به امید تفریح اتفاق می افتاد. تفریح اصل بود، زندگی حاشیه ..

به سال های دبیرستان که رسیدم، انگیزه ام ناگهان از تفریح به سمت ریاضیات رفت. جبر و هندسه خصوصا. دیفرانسیل هم. با محمد و وحید می نشستیم مسابقه می گذاشتیم. شب و روز. بیشتر کتاب های آن زمان را زخمی کرده بودیم. از تمام اوقات و مکالمات و حوادث، به مسئله پناه می بردم. گاهی از چیزی که ناراحت می شدم، به یک مسئله فکر می کردم و امیدوار می شدم. و حتی خوشحال. حال ِ عجیبی بود. یادم هست، توی مهمانی و مسافرت هم، مسئله رهایم نمی کرد. اگر به اصرار دیگران ورق و کتاب هایمان را نمی آوردیم، به نوشتن پشت جعبه دستمال کاغذی پناه می بردیم. آن ها نمی فهمیدند بر ما چه می گذرد. هیچ .. چه کسی می فهمید این "لذّت ِ حل مسئله به کمک مسئله را " .. ؟!

دانشگاه اما، شوق ِ این خوشی موقت را نابود کرد. دنیا چهره ی دیگری داشت. تب ِ سیاست ما را گرفت. بحث می کردیم و جنجال به راه می انداختیم و برای دنیا نقشه می کشیدیم. سیاست فضاهای خالی ذهنم را فتح کرده بود. درس ها می گذشت و من از کنارش. می خواندم ولی نه با علاقه. می نوشتم ولی پشت ذهنم چیز دیگری می گذشت. شور و شوق عجیبی برای به راه انداختن یک جنبش اجتماعی داشتم. بی آنکه اصلا چیزی بلد باشم. یا حتی اصول درستی داشته باشم. بعد این تب ِ سیاست، به تحوّلات روشنفکری رسید. مجله های ادبی و هنری. شعر و ادب و اندیشه. با شعر زندگی می کردم.  ادبیات سهم من از خوشی های ناچیز ِ روزگار بود. عصرها تا دیروقت دانشگاه می ماندم که پیاده با بچه های دانشگاه تهران، به حوزه ی هنری برویم و دو تا فیلم نگاه کنیم. و بعد بنشینم برایشان با هیجان توضیح دهم که فلان سکانس چه می گفت. هشت ماه شاید، هشت ماه ِ تمام رمان می خواندم .. در فاصله ای که منتظر ویزای آمریکا بودم. تقریبا تمام رمان های ترجمه شده ی توی بازار را خوانده بودم. آنقدر شعف داشتم که موازی خوانی می کردم .. یعنی یک رمان هنوز تمام نشده بود، یکی دیگر را شروع می کردم .. گاهی چهار پنج کتاب به طور هم زمان .. هر مکالمه ی دیگری برایم خسته کننده بود. آن روزها سهم من از خوشی های ناچیز ِ روزگار کتاب و رمان بود ..

استنفورد که رسیدم، ناگهان دوباره شوق دانش شکوفا شد. ادبیات دیگر چندان جذبه ای نداشت. به هجو بیشتر می مانست. خیال می کردم به لبه ی علم نزدیکم. شوقی شگفت به آموختن پدیدار شد. فضاهای ذهنی ام را با گرفتن درس های متنوع از دانشکده های مختلف پر می کردم. تئوری موسیقی را از دانشکده ی موسیقی گرفتم، فلسفه ی مدرن را سر کلاس نشستم، ویتگنشتاین را با یکی از استادهای معروف دنیا خواندم. اسب سواری ثبت نام کردم. سراغ فاینانس و اقتصاد رفتم و پنج ماه فکر و ذکرم بازار و اقتصاد آمریکا بود. به توصیه ی یکی از دوستانم به نوروساینس و علوم شناختی علاقه مند شدم. می خواستم ببینم آیا می شود خواب انسان را با پالس های ذهنی مدل کرد یا نه. همه ی اینها در کنار گرفتن درس های مهندسی اتفاق می افتاد. خوشی های زندگی، دوباره برایم دانش بشری شده بود. آنچنان شوقی در آن سال های نخست داشت که غم و غصه ی غربت را فرو می کوفت .. آموختن برایم بیش از آنکه هدف باشد، انگیزه بود. انگیزه برای خوش بودن .. همین خوشی های ناچیز ِ این روزگار ..

کم کم این شوق هم فرونشست. فهمیدم که هنوز علم پدیده های ساده ی دنیا را تفسیر نمی کرد. خواب های صادقه ی مرا، هیچ الکترودی نمی شناخت. غم غربت هم کاری شده بود. هر روز مرا زمین می زد. آمدم ایران. چنان که افتد و دانی ..

سال های بعد، شوق های گذرایی می آمد و می رفت. اما هیچ کدام دوامی نداشت. سینما، گردشگری، یادگرفتن زبان فرانسه و چیزهای شبیه این. زودگذر بودند و تُنُک .. شش ماه تمام، از نماز صبح تا نماز ظهر، زبان فرانسه می خواندم. یک روز دیدم این چه کاری ست آخر. ادامه ندادم. خسته بودم. رفتم کوه با رفیقی. نان و پنیرکی زدیم. سه تارش را آورده بود. شعری خواند و زد و گریست و برگشتیم. و من هیچ احساس ِ خاصی نداشتم. احساساتم را جا گذاشته بودم در خوشی هایم. خوشی های ناچیز ِ این روزگار. و از شما چه پنهان، خوشی هایم تمام شده بود ..

.

.

حالا مدّت هاست، صبح ها که بیدار می شوم، دنبال هیچ خوشی ِ ناچیزی ازین دنیا نیستم. زندگی راه خودش را می رود، من راه خودم را. و هردو به هم آنقدر سخت نمی گیریم. هیچ لذّتی دیگر برایم آنقدر جذّاب نیست. مثل کودکی هستم که از تمام اسباب بازی هایش خسته ست. کلافه. خوشی های این روزگار واقعا ناچیز ست و گذرا ..

به نازنین پدر گله از این ماجراها بردم. می گفت : " تنها لذت ِ حقیقی و پایدار این دنیا، عبادست .. جز دعا، هیچ چیز تعین مستقلی ندارد ... ". راست می گفت. اما من هنوز اهل ِ دعا به حساب نمی آیم. هنوز در لذّت عبادت غرق نمی شوم. کاش می شد. الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه ..

.

.

گریه مون هیچ. خنده مون هیچ. باخته و برنده مون هیچ. تنها آغوش تو مونده .. غیر اون هیچ!

و العصر.

ان الانسان لفی خسر ..

الا الذین آمنوا ..

و عملوالصالحات ..

و تواصوا بالحق .. و تواصوا بالصبر ..

.

.



  • ح.ب