حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی
یه جا نظامی توی لیلی و مجنون میگه :

" من می گذرم تو در امان باش .. غم کُشت مرا .. تو شادمان باش ... "

.

.

شبیه احساسی ست که حالا دارم ...

.

.


  • ح.ب
یه خصوصیت آدم مومن، اینه که مثل یه هنرمند واقعی هیچ وقت از کارش راضی نیست ... هیچ وقت ... همیشه فکر می کنه بهتر ازین هم میشد انجام داد و اینکه شاید بقیه اینو بهتر انجام بدن ...

..

.

وقتی دیدی یکی خیلی از خودش در زمینه ی ایمان رضایت داره، بدون یه نقصی تو ایمانش هست ...

.

.

" ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آمد .."

(حافظ علیه الرحمه)

  • ح.ب
قدیمی ها می گفتند باید توی خانه، مرغی پرنده ای چیزی داشت که اگر مرگ ِ ناگهان سراغ زندگی آمد، به اینها بگیرد و از سر آنها بگذرد ...

من اما، این میان، انگار دلم را گرفته ام دستم، که هی مرگ می آید و می میراند این دل را .. و من مانم مدام .. که بمیرم؟ بمانم؟ بگریم؟ بمویم؟ ..

.

.

" پس از تو نمونم ..  برای خدا ...  تو مرگ دل م را ببین و نرو ..  " 

.

.

پ.ن:

راستش اینست که من از سکته ی ناگهان، از مرگ روی تخت بیمارستان، از سقوط و تصادف و آتش سوزی، از مرگ برای هرچه غیر خدا باشد می ترسم ... من دوست دارم وقتی به مرگ می رسم، با افتخار آن را پذیرا باشم .. دوست دارم مثل آن ها که دوست شان دارم ازین دنیا بروم .. دعا می کنم به نقطه ای برسم که مرگ را بغل کنم .. 

" مرگ اگر مرد است آید پیش من .. تا کشم خوش در کنارش .. تنگ ِ تنگ .. "

.

.


  • ح.ب
حالا که بهار ست، بیرون ایستاده ام .. و نسیم خوش عطری از جانب مشرق می آید .. دلم نمی آید کار کنم، یا چیزی بنویسم، دوست دارم روی چمن ها دراز بکشم و به روزهای خوب فکر کنم .. به آدم های خوب .. به مفاهیم خوب ... به بهاری که می رسد از راه های دور ..

.

.

نیست تردید زمستان گذرد،

و از پی اش پیک بهار،

با هزاران گل سرخ

بی گمان می آید ...

بی گمان می آید

بی گمان می آید

..

.


  • ح.ب
دیشب خواب بچه ها را دیدم. با صورت های قرمز و تاول زده. مجروح. مثل جذامی ها. و با وجود این همه زخم و جراحت، هنوز هم داشتند سر چیزهای پوچ دعوا می کردند ... 

.

.

بعضی ها متخصص اموری هستند که دنیایشان را که خراب میکند هیچ، آخرت شان را هم بر باد می دهد .. تخصص خسر الدنیا و الآخره ..

.

.

استغفرالله ربی و اتوب الیه ...

  • ح.ب
درین شهر حدود پنجاه ایرانی دانشجوی دکتری میشناسم که بی اغراق نصف بیشتر آنها از شعور متوسطی هم برخوردار نیستند .. وضع فرهنگی هم بعضا فجیع ست و زیر خط فقر .. تازه وقتی صحبت به سیاست، که صفات بسیار شخصی آدم در آن خیلی نمود پیدا می کند، می رسد وضع اسفبار تر می شوند ... مخالف و موافق، دوست یا دشمن .. همه و همه در بستری از عقده های شخصی، حسادت، غیبت، تهمت و امثالهم رخ می دهد ..جالب اینجاست که همه هم فکر می کنند از بقیه بهتر می فهمند و درست تر هستند.

..

.

وقتی تهذیب نباشد، تحصیل هم بی فایده ست .. امام روحی له الفداء فرموده اند : " العلم هو الحجاب الاکبر .. "، اگر تهذیب نباشد ....

.

.

خلاصه من دوست دارم به آن ها که می گویند: " قشر تحصیلکرده با نظام اسلامی موافق نیست! " ، اینها را نشان بدهم .. بگویم اینها با ارث پدری و پول نفت، به صورت قارچ رشد کرده اند .. نه فهم درستی از دنیا دارند، نه درکی از آخرت .. حرف اول و آخرشان هم حدیث نفس ست ..

..

.

من وقتی شما را می بینم، واقعا گاهی به این می اندیشم که این فرهنگ ایرانی چیه که ازش حرف می زنیم ؟ .. چرا ما عادت داریم به چیزی که نداریم افتخار کنیم ؟؟! ..

.

.

پی نوشت:

بهاریه ی سختی شد .. لکن چه چاره، کز کوزه همان برون تراود که در اوست ..


  • ح.ب
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟

آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟ ...

..

.

" بیا تحویل بگیر این سالی که واسه ما ساختی رو ... " 

.

  • ح.ب
ما ایرانی ها آدم های شدیدی هستیم ... در همه چیز افراط می کنیم .. در دوست داشتن کسی، در دشمنی با کسی، در نقل یک خبر، در آشتی کردن، در خوشی کردن، در غم خوردن، در فرهنگ و تربیت، در مخالفت و موافقت، در اکثر امور تقریبا .. آدم های متعادلی نیستیم .. اسیر احساس لحظه ای هستیم ...

مثلا وقتی کسی را دوست داریم، او را آن قدر بالا می بریم و ازو بت می سازیم، که دیگر نقاط تاریکش را نمی بینیم .. یا در دشمنی با کسی، آنقدر او را پست و خفیف و دون می شماریم که حتی نقاط مثبتش را هم منفی می بینیم .. حتما متواتر شنیده اید از مردم که شاه وقتی پل می ساخت، برای غارت منابع ایران و انتقالش به خارج بوده !! .. یا حالا وقتی وضع اقتصادی سخت میشود، ملت *ازون خدا بیامرز* یاد می کنند که قیمت موز در آن زمان فلانقدر بوده!! و الخ .. یا مثلا انتقادی به ساز و کار انتخابات دارند، و از تخلفاتی گله مندند، به دروغ اعلام می کنند که تقلب شده و اصلا سی میلیون رای داشتیم و اون طرف اصلا رای نداشته .. یا یک عده اینطرف، اشتباهات خودشان را می گذارند تقصیر استکبار جهانی .. آن طرف هم برای نشان دادن اشتباهات این طرف،  فرار می کنند به دامن استکبار جهانی !! .. یا همین گلشیفته فراهانی، که زمانی جزو بهترین و محجوب ترین بازیگر زن بوده، برای نشان دادن انتقاداتش به وزارت ارشاد، می رود جلوی یک دوربین فرانسوی با خفت و شدت تمام اینطور می کند .. ازین قسم مثال ها زیاد ست .. بسیار زیاد ...


ما اسیر لحظه هستیم .. اسیر احساس .. و متاسفانه یک روز این را می فهمیم که خیلی دیر ست .. خیلی دیر ...


  • ح.ب
صبح که آمدم توی آفیس، احساس می کردم که آنطور که شایسته است قرآن نمی خوانم .. سوره ی زخرف را انتخاب کردم که امروز بخوانم، آیات ابتدائی اش چونان ضربه ای سخت و دقیق، حالم را دگرگون کرد:

أَفَنَضْرِ‌بُ عَنکُمُ الذِّکْرَ‌ صَفْحًا أَن کُنتُمْ قَوْمًا مُّسْرِ‌فِینَ :

آیا این ذکر [قرآن‌] را از شما بازگیریم بخاطر اینکه قومی ناسپاس هستید ؟! ...

.

.

لرزیدم .. خشک شدم ..

  • ح.ب
نیمه های دیشب از کالیفرنیا زنگ زده ست. به بهانه ای. بعد از سه سال. غمگین ست. برایش می گویم این کفاره ی شرابخواری های بی حساب ست. نتیجه ی لذت بردن بیش از حد .. برایش می گویم که آدم هایی که می خواهند تا سرحد مرگ از لحظات شان "لذت" ببرند به هیچ جا نمی رسند .. می شوند خسر الدنیا و الآخره .. برایش می گویم من حالا در نقطه ای ایستاده ام که این را بهتر از چهار سال گذشته می فهمم .. حالا که به گذشته می نگرم، انگار آن چندسال توی آمریکا، مثل خوابی ست که ناگهان از آن بیدار شدم ... شاید یک روز هم از خواب انگلیس بیدار شوم .. شاید ..

بعد از سکوت ممتد، با اضطراب می گوید : " حرف هایت مسخره ست .. من می خواهم از تمام ظرفیت لذت از زندگی ام استفاده کنم تا حسرت چیزی بر دلم نماند ... ". چیز دیگری نمی گویم. روزگار آموزگار سختی ست .. اول امتحان می گیرد و بعد درس می دهد .. ده سال دیگر، خطوط روی صورتش و سفیدی موهایش، برایش از حسرت، قصه ها خواهند گفت ..

.

.

نقل است که آقای قاضی وقتی برای اولین بار علامه طباطبائی را در نجف می بینند، میاه راه می ایستند و به صورت او که جوانی سرحال بوده ست می نگرند و بی مقدمه می گویند :

" فلانی، دنیا می خواهی نماز شب بخوان ... آخرت می خواهی نماز شب بخوان ... "

.

.




  • ح.ب